ويليام ديگه کيه
داستانی کوتاه از: مهري يلفاني
پرهام که قصه را به پايان برد، برگشت به الهام نگاه کرد، اما انگار او را نميديد، مثل کسي بود که با مسئلهاي بغرنج دستبهگريبان شده باشد يا کسي که ناگهان خبري تکاندهنده شنيده باشد. چشمانش که به رنگ خاکستر بود، درشتتر، و چين بين دو ابرويش عميقتر شد و دندانهاي فک پايينش، با فاصلهاي که دو دندان وسط را از هم جدا ميکرد، پيدا شد و پرسيد: «ويليام ديگه کيه؟»الهام داشت پرهام را نگاه ميکرد که دست چپش توي موهاي پرپشتش ميچرخيد، انگار آن تو دنبال چيزي ميگشت و نمييافت. با دست ديگرش نوشتة الهام را گرفته بود. شب در آپارتمان جا خوش کرده بود. پونه و مينا خوابيده بودند. پنجرة آپارتمان باز بود و نسيمکي گهگاه پرده را آبستن ميکرد. از دور صداي اتومبيلهايي که از خيابان اصلي ميگذشتند به گوش ميرسيد. الهام دستي ميان موهاي سياه و کوتاه خود فرو برد و آنها را از روي پيشاني عقب زد. در چشمان سياه درشتش، که ابرواني نازککرده و کوتاه درشتتر نشانشان ميداد، گيجي و گنگي نشست و انگار نفهميده باشد پرهام چه گفته، به او خيره شد و هيچ نگفت. هنوز در هيجان و التهاب خبر بود و شادي بر پوست چهرهاش نشسته بود. پرهام نگاهي دوباره به نوشته انداخت، پنج ورق را پشت سرهم از هم جدا کرد و به طرف الهام گرفت. مثل کسي که آلت قتاله را نشان قاتل بدهد، خشم در کلامش نشست و دوباره پرسيد: «گفتم اين ويليام خان کيه؟»موهاي جوگندمياش او را پيرتر از سنش نشان ميداد. در حرکات دست و چشم و شانههايش عصبيتي پنهان بود. سرِ جايش وول خورد. در نگاهش بيش از کلامش سرزنش بود. خشم پرهام مثل آتشي هرچند قابل کنترل در الهام اثر کرد. صدا بياختيار خودش بالاتر رفت و گفت: «ويليام؟ منظورت همين ويليامِ قصه است يا...»پرهام نگذاشت حرف الهام تمام شود: «مگر ويليام ديگري هم هست؟»الهام صدايش را بلندتر کرد اما سعي کرد آرام باشد. گفت: «ويليام توي قصه است.»پرهام تکاني به خود داد، انگار که بخواهد بلند شود و برود، اما از جايش تکان نخورد. دستهايش حرکتي بياختيار کردند. ـ ميدانم، خر نيستم، قصهات را خواندم. ميخواهم بدانم اين ويليام را ازکجا پيدا کردي.ـ نميفهمم، منظورت چيه؟ از جايي پيدا نکردم. ويليام يک شخصيت است. يک آدم خيالي.ـ داري بچه گول ميزني يا خيال ميکني من از پشت کوه آمدهام؟ـ راستش را بگويم، اصلاً نميفهمم داري از چه حرف ميزني. خودت بايد بداني. ويليام يک آدم خيالي است. وجود ندارد. فقط توي قصه...ـ خوب، لازم نيست براي من اظهار فضل کني! مگر من نبودم که فرستادمت کلاس قصهنويسي؟ مگر من نبودم که هميشه تشويقت ميکردم زياد بخواني و بنويسي و آدمهايت را از ميان آدمهاي واقعي انتخاب کني تا زندهتر و جاندارتر باشند، پوست و گوشت داشته باشند، هويت داشته باشند؟ ها؟ من نبودم؟ حالا که قرار است قصهات توي مسابقه شرکت کند، داري براي من اظهار فضل ميکني؟الهام هيچ نگفت. گذاشت پرهام هرچه ميخواهد بگويد. راست بود؟ پرهام تشويقش کرده بود يا خودش اصرار کرده بود؟ آنقدر اصرار کرده بود و نق زده بود و پيله کرده بود تا قبول کرده بود هفتهاي يک شب مواظب بچهها باشد که او به کلاس قصهنويسي برود. همة قصههايي را هم که نوشته بود، اول داده بود پرهام خوانده بود و نظر داده بود. حتي قبل از آنكه قصه را بنويسد يا در او نطفه ببندد. ـ ميخواهم يک قصه بنويسم که قهرمانش با رويا خوش است. آنقدر که توي رويا زندگي ميکند، از عالم واقع زياد خبر ندارد. درد و بدبختيهايش را هم با همان روياهايش تحمل ميکند و زياد خودش را عذاب نميدهد.پرهام گوش ميکرد و وقتي که حرف الهام تمام ميشد، ميگفت: «بهنظر من فريده براي اين کار مناسب است. اسمش را بگذار فرزانه که طنزآميز باشد.» قصه که تمام ميشد، ميداد به پرهام ميخواند و نظر ميداد: «اين جمله زيادي است. نويسنده نبايد دخالت کند. فرزانة تو زياد با فريده جور درنميآيد. زيادي نازکنارنجي است.»الهام دليل ميآورد: «آخر ميداني، قصه گاهي به راه خودش ميرود. قهرمان گاهي چموش ميشود، سواري نميدهد. ميخواهد خودش باشد. فرزانه شکل و شمايل و رفتارهاي فريده را دوست ندارد. ديوانگيهاي خودش را دارد. وقتي ساعتها زير باران راه ميرود و درِ خانة غريبهاي را ميزند و پليس...»ـ بايد درستش کني. تو با اين کارهايت خواننده را گمراه ميکني. خوانندة بدبخت چه گناهي کرده که مجبور است چرندياتي...الهام ديگر گوش نميکرد. هميشه همانطور بود. پرهام هم الهام را به نوشتن تشويق ميکرد و هم ناگهان مثل ابليس ميزد توي ذوقش. اما الهام از رو نميرفت. باز مينوشت. و هرچه بيشتر خواند و بيشتر نوشت و ـ بعد از رفتن به کلاس قصهنويسي ـ قصههاي ديگران را خواند، فهميد که خيلي از نظرهاي پرهام پرت است. اما به حرفهايش گوش ميکرد. اگر نميکرد، جنجال به پا ميشد و فکر و ذهنش پريشان ميشد. کوتاه ميآمد و تغييراتي جزئي در قصه ميداد. گاه هم ميشد كه دست به ترکيب آن نميزد. لج ميکرد و دليل ميآورد که قصه ميخواهد اين طوري باشد. فرزانه دوست ندارد رابطهاش را با حميد ادامه بدهد. عاشق مهران شده. قصهها بخشي از زندگي و گفتگوهاي روزانهشان را پر ميکردند. و اين بگومگوها هم الهام را شاد ميکرد و به او انگيزه ميداد و هم دستوپاگير بود و خلاقيت را در او ميکشت. اما باز مينوشت. انگار نوشتن هم شده بود بخشي از زندگياش، مثل همان کاري که داشت، اتو کشيدن لباس بيماران بيمارستاني و پرستارها در كارخانهاي بزرگ. کاري که گاه نطفة داستاني را در ذهنش ميکاشت و گاه هم از فرط تکرار و خستگي، دلش ميخواست سرش را بگذارد و بميرد. اما زندگي به راه خود ميرفت. با داشتن دو دختر ده ساله و هشت ساله و شوهري که به هر کاري تن نميداد و منتظر بود کاري در حد همان مهندسي پيدا کند، چارهاي جز ادامه نداشت. از وقتي به کلاس قصهنويسي ميرفت و يکي دو قصهاش را سر کلاس در برابر يک جمع ده پانزده نفره و معلم کلاس خوانده بود و تشويق و تمجيد شنيده بود، زندگي رنگ و بوي ديگري گرفته بود. آينده گاه مثل رنگينکماني بالاي آسمان ابري خانهاش کمانه ميزد. ديروقت شب که به خانه آمد، حال خوشي داشت. معلم کالج تنها قصة او را براي شرکت در مسابقة قصهنويسي راديو انتخاب کرده بود و گفته بود پيرنگ قوي و زيبايي دارد. زندگي زن مهاجري که در دريايي از مشکلات دست و پا ميزند و ناگهان با حضور مردي که در ادارة کمک به پناهندگان کار ميکند، تغيير ميکند و به آرامش ميرسد. خانه مثل هر شب در اين ساعت، در آرامش و سکون شبانه، راه به صبح ميبرد. پرهام با لباس خانه ـ تيشرت ليمويي و شلوار راهراه ـ روي مبل بزرگ نشسته بود و روزنامه ميخواند يا نميخواند. الهام که در را باز کرد و سلام کرد، پرهام برنگشت نگاهش کند. الهام کفش از پا و کت از تن کَند و کنار پرهام نشست.«حدس بزن چي شد!» در چشمانش، در چهرهاش و در آهنگ صدايش شادماني و شعف موج ميزد.پرهام سر از روزنامه برداشت و نگاهش کرد. زيباتر شده بود. چشمانش برق ميزد و پوست صورتش شاداب بود. مثل کسي بود که از ديدار عاشقانهاي برگشته و ساعات خوشي را پشت سر گذاشته باشد. شک سوزني شد و بر قلب پرهام نيش زد. ـ مطمئنم نميتواني حدس بزني. اصلاً به فکرت هم نميرسد.پرهام بياعتنا به هيجان و شعف الهام پرسيد: «چي شده؟ بليتت برده؟»الهام بلند خنديد. چنان بلند که پرهام تکاني خورد و عقبتر نشست. روزنامه را روي زانو رها کرد.ـ بليتم؟ من که بليت نميخرم.ـ خُب بگو چي شده. ميخواهي جان مرا...ـ قصهام! قصهام براي مسابقة قصهنويسي انتخاب شده!ـ کدام قصهات؟ من خواندهام؟الهام کيف سياه کوچکش را که روي زانويش بود باز کرد و چند ورق کاغذ از آن بيرون کشيد و گفت: «نه! اين يکي را نخواندي. راستش...»حرفش را نيمهتمام گذاشت. نخواست بگويد اگر ميدادم ميخواندي، آنقدر ايراد ميگرفتي که قصه از چشمم ميافتاد. پرهام قصه را گرفت و شروع به خواندن کرد. الهام سري به اتاق بچهها زد که خوابيده بودند. بر گونة هر دو بوسه زد و رواندازشان را مرتب کرد. به دستشويي و بعد به آشپزخانه رفت. خوشهاي انگور توي زيردستي گذاشت و کنار پرهام نشست. پرهام آخرين صفحه را تمام کرد. الهام منتظر ماند. وقتي پرسيد: «ويليام ديگه کيه؟» حبة انگور توي دهان الهام تلخ شد و از گلويش پايين نميرفت. زبان در دهانش مثل چوب خشک شد. راستي ويليام که بود؟ «يک نجاتدهنده!» خواست همين جمله را به زبان بياورد که نتوانست. گفت: «مگر قصه را نخواندي؟ ويليام يک شخصيت است که تأثير مثبتي روي...»ـ لازم نيست برايم فلسفه ببافي. قصهات را خواندم. اما تو هميشه شخصيتهاي قصهات را از واقعيت ميگيري. الهه در قصة تو خود توست. درست است که شکل و شمايلش را عوض کردي، اما هيچ فرقي با تو ندارد، همانطور شلخته و دستوپاچلفتي. اما ويليام من نيستم. اين را که ديگر نميتواني انکار کني. ويليام يک کانادايي است که آنطور که تو ميشناسيش و توصيفش کردي، از پدر ايرلندي و مادر اسکاتلندي است. از لحاظ چهره و حتي خصوصيات هم شباهتي به من ندارد. اما الهه عکسبرگردان توست. هست يا نه؟الهام خواست بگويد دستت درد نکند! اين تصويري است که تو از من داري؟ شلخته و دستوپاچلفتي؟ جا خورده بود. نميدانست چه بگويد. اگر قبل از آنکه قصه را تحويل بدهد، آن را به پرهام داده بود بخواند، حالا قصه چيز ديگري شده بود و احتمالاً براي مسابقة داستاننويسي انتخاب نميشد. پرهام اين بار تندتر و بلندتر گفت: «چرا جواب نميدهي؟ هست يا نيست؟»الهام با همان سردرگمي گفت: «آخر ميداني...»پرهام صدايش را بلند کرد و فرياد زد: «جواب مرا بده! هست يا نيست؟»سرخي چهرة الهام نشان ميداد که او هم خشمگين شده است، اما خودش را نگه داشت و آرام گفت: «چرا داد ميزني؟ خب، آره. يعني نه. چطور بگويم، قصه که واقعيت نيست. به قول مولوي، هرکسي از ظن...»پرهام دستش را به نشانة اعتراض و نفرت بلند کرد: «لطفاً براي من از مولوي و اين و آن دليل و برهان نياور. من از تو فقط يک سؤال ساده کردم و تو طفره ميروي. دليلش هم روشن است. ويليام مردي است که...»الهام نگذاشت حرفش تمام شود. ميدانست دچار وهم شده است. اين احساس هم او را شاد کرد و هم ترساند. گفت: «حرفت هيچ اساس درستي ندارد. ويليامِ توي قصه مردي است که به قول تو نجاتدهنده است، اما در واقعيت وجود ندارد.»آخرين بخش گفتة الهام در صداي بلند پرهام ناشنيده ماند. «اگر وجود ندارد، پس از کجا آمده؟ مگر خودت هميشه نميگفتي كه آدمهاي قصهات را از آدمهاي اطرافت ميگيري؟ خوب مچت را گرفتم.»الهام سري تکان داد و هيچ نگفت. فکر کرد توي بد هچلي افتاده. قصه را که همچنان در دستان پرهام بود گرفت و از وسط پاره کرد و با صدايي که گريه و بغض آن را خشدار کرده بود گفت: «ول کن بابا! ما را چه به قصهنويسي و شرکت در مسابقه؟ نخواستم. کلاس هم ديگر نميروم. لعنت به من اگر ديگر دست به قلم ببرم! براي هر يک جملهاي که مينويسم بايد مثل قرون وسطي و دادگاه تفتيش عقايد جواب پس بدهم.» بلند شد و به دستشويي رفت، تنها جايي که ميتوانست پناه بگيرد. گرية الهام آبي بود که بر آتش خشم پرهام ريخت. احساس گناه چند لحظهاي او را فلج کرد اما شک هنوز با او بود. اگر الهام جوابش را داده بود، مثلاً گفته بود خُب، ويليام تويي، تو که هميشه کمکِ من و خيليهاي ديگر بودهاي، تو که تشويقم کردي به کلاس قصهنويسي بروم و خودم را از دايرة محدود زبان فارسي که در خارج از کشور روزبهروز کوچکتر و تنگتر ميشود بيرون بکشم. آره، چرا نگفت ويليام منم. به جايش مدام ميخواست برايم فلسفهبافي کند و ثابت کند که ويليام يک شخصيت است. خيال ميکند خودم نميدانم. يا خيال ميکند من فکر ميکنم ويليام چهار دست و پا دارد و حيّ و حاضر توي کوچه و خيابان راه ميرود. آره، خودم ميدانم ويليام توي قصه است، ولي آدمِ توي قصه هم از يک جهنمي سر درميآورد. اينجور که توي قصه توصيفش کرده، مخصوصاً آن چشمهاي آبياش که گاهي به رنگ درياست و گاهي آسمان بهاري و آن دستهاي لاغر و انگشتهاي کشيده و آن لبخند مهربان و تسليدهنده و آن پيراهن يقه شوميز چهارخانه که دو دکمهاش باز است و الهه ميتواند موهاي کمرنگ سينة او را ببيند و لابد همانجا با موهاي سياه سينة شوهرش مقايسه کند، و احساسي که به او دارد و او را در خلوت مجسم ميکند، لابد ملاحظه کرده که الهه را در خيال يا واقعيت با ويليام به رختخواب نفرستاده. شايد هم فرستاده و نخواسته بنويسد. آره، تا آدم کسي را از نزديک نبيند و نشناسد، نميتواند با اين جزئيات توصيفش کند. ويليام نميتواند فقط توي قصه وجود داشته باشد. ويليام يک آدم واقعي است. ناگهان مثل کسي که کشفي كرده باشد، يقين کرد که ويليام يکي از شاگردان کلاس قصهنويسي است. همان که چند شب پيش حرفش را ميزد و گفت که شعري بلند گفته که وصف حال يک تبعيدي و يک پناهندة رانده از وطن و مانده در اينجا را به زيبايي فيلم رنگي نشان داده. آره، حتماً همان است. اسمش چي بود؟ هرچه فکر کرد، يادش نيامد. اسمي بود از امريکاي جنوبي يا اروپاي شرقي. فکر چنان از پا درش آورد که منتظر نشد الهام از دستشويي بيرون بيايد. مسواکنزده به بستر رفت. لحاف را روي سرش کشيد و مثل کسي که يک مشت قرص خواب خورده باشد، از هوش رفت. الهام که به بستر رفت، پرهام يا خواب بود يا خودش را به خواب زده بود. الهام فکر کرد چه بهتر! گوشة تخت مچاله شد و ساعتها خوابش نبرد. به ويليام فکر کرد. راستي ويليام کي بود؟ خودش هم نميدانست اين شخصيت را از کجا گير آورده بود. اما شخصيت دوستداشتنياي بود. کاش کسي مثل ويليام داشت که گاه و بيگاه به درددلش گوش ميکرد. کسي مثل برادر، دوست و يا پدر. آره، پدر! ناگهان ياد پدرش افتاد. دلش گرفت و بغضش ترکيد. اشکش روي بالش ريخت و زود خشک شد. به قصه فکر کرد. پرهام راست ميگفت، الهه خودش بود. پرهام همة آدمهاي قصههاي او را ميشناخت و قصه را که تا آخر ميخواند، شروع ميکرد به حدس زدن. حسام آقاي کمالي نيست؟ پروين نسترن، زن فرشاد، نيست؟ آقاي سهرابي سروش نيست؟ ناديا زن مستر براون نيست؟الهام لبخند ميزد و ميگفت: «خوب حدس زدي، اما به کسي نگو. اين شخصيتها فقط طرح کمرنگي از واقعيت دارند. نميتوانند صددرصد خودشان باشند. من اگر بخواهم دربارة تو يا بچهها يا خودم هم بنويسم، باز هم نميتوانم واقعيت را بازسازي کنم. واقعيت قصه با واقعيت فضاي واقعي فرق دارد.»پرهام خوشحال از کشف خود ميگفت: «اما بيشتر شخصيتهاي تو با آدمهاي واقعي يکياند.»دو سه ساعتي گذشت و خواب به چشم الهام نيامد، اما پرهام در خوابي عميق چنان خرناسه ميکشيد که الهام را کلافه کرد. بلند شد و به اتاق نشيمن رفت. پتويي از اشکاف توي راهرو برداشت. يکي از پشتيهاي کاناپه را زير سرش گذاشت و دراز کشيد. خواب کيلومترها با او فاصله داشت. انگار نه انگار كه روز درازي را پشت سر گذاشته بود. هشت ساعت سرِ پا پشت ميز اتوکشي، با بوي بيمارستان و پودر لباسشويي و پارچة داغ و گزگز درد در ساق پا و کمر، برگشتن به خانه و آماده کردن شام و نق و نوق بچهها و انتظار براي برگشتن پرهام که مثلاً رفته بود سيگار بگيرد که دير کرد و تا او رسيد سر کلاس، ده دقيقهاي گذشته بود و بعد هم آن خبر خوش مثل فيلم رنگي از جلو چشمانش ميگذشت.آره، همين خبر خوش بود که خواب را از چشمانش ربوده بود. آپارتمان در سکوت ساعات بعد از نيمهشب به او آرامش ميداد و دعواي سر شب را کمرنگ ميکرد. دلش هم براي بچهها و هم براي پرهام ميسوخت. هرسهشان قابل ترحم بودند. هرسه محتاج او بودند و او دلش جاي ديگري خوش بود، قصهها و ويليام. شادي و شعف واقعياش در قصهها و آدمهاي قصه و سطرسطر نوشتهاش بود. بچهها و پرهام از اين شادي و خوشبختي نصيبي نميبردند. شام شب نبود که بپزد و جلويشان بگذارد. بخورند و بگويند: «مامان، دستت درد نکند. خيلي خوشمزه بود.» لباس نو نبود که از بيرون بخرد يا خودش بدوزد. کاري كه گهگاه ميکرد. پرهام قصهها را ميخواند اما الهام يقين داشت که از آنها لذت نميبرد. اين يکي را مطمئن بود. بايد مثل خود او شيفته و عاشق کلمهكلمه و سطرسطر نوشته بود تا از خواندن لذت ميبرد. آدمهاي توي کتابها از آدمهاي واقعي برايش ملموستر بودند. وقتي ميگفت: «بيچاره اِما!» پرهام ميگفت: «طوري ميگويي بيچاره اِما که انگار مادر و خواهرت است.» و الهام نميگفت که مثل مادر و خواهر برايم عزيز است. الهام دلش براي پرهام ميسوخت که، به قول خود پرهام، ديوانگيهاي او را نداشت. اين ديوانگيها، اگر واقعاً ديوانگي بود، فقط به او تعلق داشت و او دلش ميسوخت که نميتوانست آنها را با خانوادهاش، با عزيزانش، با دختران کوچکش و شوهرش، که با جان و دل دوستش داشت، تقسيم کند.راستي ويليام کي بود که اينهمه به او انرژي ميداد و وادارش ميکرد مثل اسب عصاري بدود و بدود و بدود و خسته نشود و حالا بعد از پانزده شانزده ساعت سر پا بودن، باز هم اينچنين سرشار از انرژي و شادماني باشد. و حتي بگومگويش با پرهام هم از شادي و هيجانش نکاهد. خوشبخت بود و خوشبختياش نام و نشاني نداشت. با هيچکس هم از خوشبختياش حرف نميزد، حتي با پرهام. ميفهميد؟ نه، نميفهميد.خوابش برده بود؟ مطمئن نبود. خواب يا بيدار، ويليام را ديد که در را باز کرد يا از راهرو آمد. اين يکي را بهياد نداشت. اما ويليام بود، مطمئن بود که ويليام است. کنارش نشست. دست روي دستش گذاشت که از پتو بيرون مانده بود. دست او را توي دستش گرفت و گفت: «از پرهام دلخور نباش. دست خودش نيست. تو را دوست دارد. خيلي هم دوست دارد. اما...»الهام بلند شد و نشست. شرم بود يا رودربايستي، نميدانست. ويليام کارمند ادارة پناهندگي بود. و او...ويليام دست روي شانهاش گذاشت و گفت: «راحت باش. من و تو که با هم...»در کلامش يک نوع آشنايي بود که الهام سرخ شد. اما همانطور نشست و بياختيار سر روي شانة ويليام گذاشت و صدا در گلويش شکست. مثل کسي که غمخواري پيدا کرده باشد، گفت: «چکار کنم؟ من هم دوستش دارم. من و او عاشق و معشوق بوديم. با عشق ازدواج کرديم. مشکلي با هم نداريم و يا نداشتيم.»ويليام موهاي الهام را نوازش کرد. بر انگشتان دستي که در دست داشت بوسه زد و گفت: «ميدانم. اگر هم نميدانستم، اين انگشتها و اين دستها...»اشک گونة الهام را شست و روي دست ويليام چکيد. گفت: «پرهام هم همين را ميگويد. او هم گاهي دستهايم را ميگيرد و بر انگشتهايم بوسه ميزند و ميگويد دلم براي دستهايت ميسوزد. بدون اين دستها ...» بعد بياختيارخنديد.ـ انگار دارم قصه مينويسم. حرفزدنم شده مثل قصه نوشتن.ـ همة ما قصه مينويسيم.ـ پرهام هم هميشه همين چيزها را ميگويد. او هم اگر بخواهد ميتواند قصهنويس باشد. اما تن به کار نميدهد. زيادي وسواس دارد. به قول شما پرفِکشنيست است.ـ نگران او نباش. تو بهجاي او هم مينويسي.ـ پرهام هم همين را ميگويد.انگار به صرافت افتاده باشد که ويليام را از نزديک نگاه کند، سر بلند کرد. به چهرهاش دقيق شد. چقدر شبيه پرهام بود. يکه خورد. بلند خنديد و گفت: «پرهام بدجنس، باز مسخرهبازي درآوردي؟»با صداي زنگ ساعت که از اتاقخواب ميآمد بيدار شد. پرهام بغلش کرده بود. چشم که باز کرد، پرهام هم بيدار شده بود. به روي او خنديد. دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد... پرهام نگذاشت ادامه بدهد. گفت: «ميدانم، خواب ويليام را ديدي. ويليام نبود، من بودم.»■
No comments:
Post a Comment