کجا بود آن جهان
که کنون به خاطرهام راه بر بسته است؟
آتش بازیی بیدریغ شادی و سرشاری
.در نُه توهای بیروزن آن فقر صادق
قصری از آن دست پر نگار و بهآئین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریائی و
.بس
.
کجا شد آن تنعم بیاسباب و خواسته؟
.
کی گذشت و کجا
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نان پارهی ما بردهگان گردنکش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامت هر وعدهی گَمِج
بینیازیی هفتهئی بود
که گاه به ماهی میکشید
وگاه
دزدانه از مرزهای خاطره
،میگریخت
و ما راحضور ما
کفایت بود؟
.
دودی که از اجاق کلبه بر نمیآمد
دودی که از اجاق کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیی دیگدان
که تاراندن شورچشمان را
کلکی بود
پنداری
تن از سرمستیی جان تغذیه میکرد
.چنان که پروانه از طراوت گل
.
و ما دو
دست در انبان جادوئیی شاه سلیمان
بیتابترین گرسنهگان را
در خوانچههای رنگین کمان
.ضیافت میکردیم
هنوز آسمان از انعکاس هلهلهي ستایش ما
(که بیادعاتر کسانایم)
.سنگین است
.
این آتشبازیی بیدریغ
چراغان حرمت کیست؟
.
لیکن خدای را
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصر پر نگار بهآئین
که کنون
مرا
زندان زندهبیزاریست
و هر صبح و شامام
در ویرانههایاش
.به رگبارِ نفرت میبندند
***
کجائی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ماکجاست؟
احمد شاملو - 25 بهمن 1364
No comments:
Post a Comment