"برگرفته از "کافه شرق
من فقط خواستم آن طور كه در كنه وجودم هستم، زندگى كنم. چرا اين كار آنقدر مشكل بود؟
دميان، هرمان هسه
كاش ميشد با چيزها همچون معجزهها روبهرو شويم. چه ميشد؟ زندگي چه رنگ و لوني داشت؟ اما انگار بايد چيزي غيرعادي رخ دهد تا ما هم غيرعادي نگاه کنيم. انگار بايد كور شويم تا جور ديگر ببينيم. مثلاً حلقآويزمان کنند و بعد طناب را پاره کنند تا بفهميم هر دم غنيمتي است. ده سال در زنداني تاريك و نمور نگهمان دارند، سپس آزادمان کنند. بگويند سرطان داري و ما فقط ششماه اجازه داشته باشيم به زندگي نگاه کنيم. بگويند عشق تو مرد و آنگاه در غياب قطعي او به حضورش بينديشيم. سرمان را درون آب کنند و بعد از مدتي اجازه دهند نفسي بکشيم. چشممان را ببندند تا ارزش يك پلكزدن را هم دريابيم. پايمان بشكنند تا ياد راه رفتن بيفتيم. چرا؟ انگار كه يكجور بايد به ته خط برسيم، با سياهي روبهرو شويم تا بفهميم رنگ چيست؟ چرا فقط وضعيتهاي اينچنيني ما را با هستي روبهرو ميکند؟ چرا نميتوانيم مانند يک قحطيزده به ساندويچ گاز بزنيم. عطش نوشيدن يك ليوان آبپرتقال خنك داشته باشيم. مثل ديوانهها عشق بورزيم و مثل نديدبديدها بنگريم و گوش دهيم؟ شاهکار ما لزوماً دگرگون کردن تاريخ نيست. نجات دادن بشريت نيست. هدايتكردن گمراهها به راه راست نيست. کي گفته که بايد سنگ بزرگ برداريم ـ که معمولاً هم علامت نزدن است ـ کي گفته که بايد زمين و زمان را به هم بريزيم و جهان را سقف بشکافيم و طرحي نو دراندازيم. خير، اتفاقاً گاهي اوقات گل برافشاندن و مي در ساغر انداختن، مقام والاتر و بالاتري دارد از اين کارهاي سترگ و بزرگ. شايد شاهكار ما يك گردش عصرگاهي ساده باشد يا نوشيدن يك ليوان چاي. خوردن يك تخممرغ عسلي نيمرو شده. به نيش كشيدن يك سيخ كباب. اگر روشنفکران و سياستپيشگان كمي اهل تفريح كردن بودند، كمي بدنشان را شاداب و تندرست نگه ميداشتند، كمي به خودشان ميرسيدند، به نان و پنير اكتفا نميكردند و گاهي مزه مرغ و بوقلمون را هم ميچشيدند، شايد نياز کمتري به جنگ و انقلابهاي خونين بود. آدمي كه پرسشهاي سادهاي همچون طرز تهيه فلان غذا را مبتذل ميخواند، نميداند که با حذف يکسويه چنين پرسشهايي، پرسشهاي بهمراتب پيچيدهتري مانند طرز تهيه يک بمب هستهاي را جايگزين خواهد كرد. من واقعاً نميفهمم كه امام محمد غزالي براي چه خانه و كاشانه را رها كرد و سر به بيابان گذاشت تا مگر آدم شود و از گمراهي به در رود. جالب است كه خودش اعتراف ميكند در همه آن مدت عزلت و گوشهگيري و چلهنشيني باز غم دوري از خانه و خانواده داشته است. ياد زن و بچهاش ميكرده. چرا فكر ميكنيم در يك بستر گرم و نرم نميشود به رستگاري رسيد؟ چرا گُل عرفان ما فقط در بيابان شكوفا ميشود؟ اين همه سختي و مرارت براي چيست؟ چرا بايد بخشي از خودمان را انكار كنيم، به آن لگام زنيم، سركوبش كنيم تا به ما بگويند كه آدم هستيم. قاطر زشت و زمختي هست که سر يک فرشته زيبا را روي او مونتاژ کردهاند. هرکس به اين قاطرچموش آب و علف نرساند و وسائل معاشقه و مغازلهاش را فراهم نکند؛ نادانسته فرشته زيبا را به کشتن داده است. براي همين است كه يونگ ميگويد: «همه آنچه را كه در خود دارى، شكوفا كن.» فرشتگان و شياطين در وجود ما درهم و برهم و با هماند. فرشته بودن ساده است. شيطان بودن از آن هم سادهتر. اما آدم بودن سخت است. مراعات حال فرشته و شيطان را با هم كردن سخت است. هر كسي که اين نکته را بداند و جدي بگيرد بيهوده نميکوشد دوگانگيها را در خود حذف کند. برعكس ميکوشد آنها را به تعادلي پويا بدل سازد.
سخت است كه آدم با لذت بخورد و بياشامد، به طبيعت و انسانها عشق بورزد، در شاديهاي ساده و طبيعي ديگر آدميان شريك شود، هيچگاه از خواستههاي طبيعي بدن خود شرم نکند و درکنار اينها به هستي، معنويت و انديشه هم بها دهد و به مرگ و رنج بينديشد و آن را بزرگوارانه بپذيرد. به کسي ميانديشم که هيچگاه به خاطر مرگ زندگي را انکار نميکند و هيچگاه به خاطر زندگي مرگ را پنهان نميسازد. انساني که به مرگ و رنج بيش از اندازه ميانديشد، همچون کسي است که بيش از حد لازم به پرتگاه زير پاي خود نگاه ميکند و همين سبب سرگيجه و سقوط او ميشود. آنکس هم که بيش از حد در زندگي غرق ميشود و پيوسته از لذتي به لذتي ديگر ميپرد و در هزارتوي هوس سر ميجنباند، عاقبت همان زندگي را به ويراني خواهد کشاند. او خود اخلاقي و خود فيزيکياش را از دست خواهد داد. بدنش فرسوده خواهد شد و روحش به کار هيچ تعهد و پيماني نخواهد آمد. آنکس که از شرق متنفر است و پيوسته به غرب ميگريزد، روزي خود را در شرق خواهد يافت و آنکس که از غرب ميگريزد و به شرق رو ميکند، روزي غرب را ملاقات خواهد کرد. زمين کروي است. جهان منحني است. به همان نقطه بازميگردي كه رفته بودي.
زندگي مانند يك جاده كوهستاني است. در جاده کوهستاني زندگي رانندگي کن، اما اين را نيز بدان که جاده حد و کرانهاي دارد. حد و کرانه آن پرتگاه است. راننده پيوسته به جاده مينگرد، اما پرتگاه را نيز در حاشيه نگاه خود دارد.
ما هستي را صرفاً در نظامي طولي مينگريم. هستي براي ما سلسله مراتب دارد. از بالا شروع ميشود و به پايين ميآيد. حركت عمودي است:اول لاهوت بعد جبروت سوم ملکوت و آخر ناسوت.
چنين تصويري، ميان ناسوت و لاهوت چنان شکافي ايجاد ميکند که با هيچ ملاطي پر نميشود. در اين تصوير زهد، رهبانيت، بدنستيزي و رياضت سرمشق قرار ميگيرد، اما در همان حال نطفه حسرت و عقده نيز كاشته ميشود. اي کاش ميتوانستيم لاهوت را در ناسوت و ناسوت را در لاهوت ببينيم. ميان قدسي و غيرقدسي، خوب و بد و پاک و ناپاک مرزي قاطع و دقيق نکشيم. همينکه به قول شاعر ژاپني«در چشم سنجاقک کوه فوجي پيداست» انسان را بسنده است. بگذاريد با اين مثال هندي حرفم را تمام كنم. دو فيل نر تنومند هستند كه با هم ميستيزند. عاجهايشان در هم ميرود و سخت به يکديگر فشار ميآورند، اما نيروي آنها هماندازه است. برآيند نيرويشان صفر است. از اين رو به تصويري ساکن تبديل ميشوند. پرندهاي در اين ميانه سر ميرسد و بر عاجهاي اين دو فيل لانهاي ميسازد و در آن تخمي مينهد و به آرامي بر آن ميخوابد. اين هستي است. و ميشود آن را در لذت ديوانهوار يك ليوان آبپرتقال خنك سركشيد. هورت كشيد.
No comments:
Post a Comment