Sunday, December 31, 2006
Some Quotes
=A people living under the perpetual menace of war and invasion is very easy to govern. It demands no social reforms. It does not haggle over expenditures for armaments and military equipment. It pays without discussion, it ruins itself, and that is an excellent thing for the syndicates of financiers and manufacturers for whom patriotic terrors are an abundant source of gain: Anatole France, pseudonym for Jacques Anatole Thibault (1844-1924)
="The misapprehension springs from the fact that the learned jurists, deceiving themselves as well as others, depict in their books an ideal of government -- not as it really is, an assembly of men who oppress their fellow-citizens, but in accordance with the scientific postulate, as a body of men who act as the representatives of the rest of the nation. They have gone on repeating this to others so long that they have ended by believing it themselves, and they really seem to think that justice is one of the duties of governments. History, however, shows us that governments, as seen from the reign of Caesar to those of the two Napoleons and Prince Bismarck, are in their very essence a violation of justice; a man or a body of men having at command an army of trained soldiers, deluded creatures who are ready for any violence, and through whose agency they govern the State, will have no keen sense of the obligation of justice. Therefore governments will never consent to diminish the number of those well-trained and submissive servants, who constitute their power and influence."Leo Tolstoy -- Source: Writings on Civil Disobedience and Non-Violence (Signet Books, 1968), pp. 238-239.
Saturday, December 30, 2006
ويليام ديگه کيه
داستانی کوتاه از: مهري يلفاني
پرهام که قصه را به پايان برد، برگشت به الهام نگاه کرد، اما انگار او را نميديد، مثل کسي بود که با مسئلهاي بغرنج دستبهگريبان شده باشد يا کسي که ناگهان خبري تکاندهنده شنيده باشد. چشمانش که به رنگ خاکستر بود، درشتتر، و چين بين دو ابرويش عميقتر شد و دندانهاي فک پايينش، با فاصلهاي که دو دندان وسط را از هم جدا ميکرد، پيدا شد و پرسيد: «ويليام ديگه کيه؟»الهام داشت پرهام را نگاه ميکرد که دست چپش توي موهاي پرپشتش ميچرخيد، انگار آن تو دنبال چيزي ميگشت و نمييافت. با دست ديگرش نوشتة الهام را گرفته بود. شب در آپارتمان جا خوش کرده بود. پونه و مينا خوابيده بودند. پنجرة آپارتمان باز بود و نسيمکي گهگاه پرده را آبستن ميکرد. از دور صداي اتومبيلهايي که از خيابان اصلي ميگذشتند به گوش ميرسيد. الهام دستي ميان موهاي سياه و کوتاه خود فرو برد و آنها را از روي پيشاني عقب زد. در چشمان سياه درشتش، که ابرواني نازککرده و کوتاه درشتتر نشانشان ميداد، گيجي و گنگي نشست و انگار نفهميده باشد پرهام چه گفته، به او خيره شد و هيچ نگفت. هنوز در هيجان و التهاب خبر بود و شادي بر پوست چهرهاش نشسته بود. پرهام نگاهي دوباره به نوشته انداخت، پنج ورق را پشت سرهم از هم جدا کرد و به طرف الهام گرفت. مثل کسي که آلت قتاله را نشان قاتل بدهد، خشم در کلامش نشست و دوباره پرسيد: «گفتم اين ويليام خان کيه؟»موهاي جوگندمياش او را پيرتر از سنش نشان ميداد. در حرکات دست و چشم و شانههايش عصبيتي پنهان بود. سرِ جايش وول خورد. در نگاهش بيش از کلامش سرزنش بود. خشم پرهام مثل آتشي هرچند قابل کنترل در الهام اثر کرد. صدا بياختيار خودش بالاتر رفت و گفت: «ويليام؟ منظورت همين ويليامِ قصه است يا...»پرهام نگذاشت حرف الهام تمام شود: «مگر ويليام ديگري هم هست؟»الهام صدايش را بلندتر کرد اما سعي کرد آرام باشد. گفت: «ويليام توي قصه است.»پرهام تکاني به خود داد، انگار که بخواهد بلند شود و برود، اما از جايش تکان نخورد. دستهايش حرکتي بياختيار کردند. ـ ميدانم، خر نيستم، قصهات را خواندم. ميخواهم بدانم اين ويليام را ازکجا پيدا کردي.ـ نميفهمم، منظورت چيه؟ از جايي پيدا نکردم. ويليام يک شخصيت است. يک آدم خيالي.ـ داري بچه گول ميزني يا خيال ميکني من از پشت کوه آمدهام؟ـ راستش را بگويم، اصلاً نميفهمم داري از چه حرف ميزني. خودت بايد بداني. ويليام يک آدم خيالي است. وجود ندارد. فقط توي قصه...ـ خوب، لازم نيست براي من اظهار فضل کني! مگر من نبودم که فرستادمت کلاس قصهنويسي؟ مگر من نبودم که هميشه تشويقت ميکردم زياد بخواني و بنويسي و آدمهايت را از ميان آدمهاي واقعي انتخاب کني تا زندهتر و جاندارتر باشند، پوست و گوشت داشته باشند، هويت داشته باشند؟ ها؟ من نبودم؟ حالا که قرار است قصهات توي مسابقه شرکت کند، داري براي من اظهار فضل ميکني؟الهام هيچ نگفت. گذاشت پرهام هرچه ميخواهد بگويد. راست بود؟ پرهام تشويقش کرده بود يا خودش اصرار کرده بود؟ آنقدر اصرار کرده بود و نق زده بود و پيله کرده بود تا قبول کرده بود هفتهاي يک شب مواظب بچهها باشد که او به کلاس قصهنويسي برود. همة قصههايي را هم که نوشته بود، اول داده بود پرهام خوانده بود و نظر داده بود. حتي قبل از آنكه قصه را بنويسد يا در او نطفه ببندد. ـ ميخواهم يک قصه بنويسم که قهرمانش با رويا خوش است. آنقدر که توي رويا زندگي ميکند، از عالم واقع زياد خبر ندارد. درد و بدبختيهايش را هم با همان روياهايش تحمل ميکند و زياد خودش را عذاب نميدهد.پرهام گوش ميکرد و وقتي که حرف الهام تمام ميشد، ميگفت: «بهنظر من فريده براي اين کار مناسب است. اسمش را بگذار فرزانه که طنزآميز باشد.» قصه که تمام ميشد، ميداد به پرهام ميخواند و نظر ميداد: «اين جمله زيادي است. نويسنده نبايد دخالت کند. فرزانة تو زياد با فريده جور درنميآيد. زيادي نازکنارنجي است.»الهام دليل ميآورد: «آخر ميداني، قصه گاهي به راه خودش ميرود. قهرمان گاهي چموش ميشود، سواري نميدهد. ميخواهد خودش باشد. فرزانه شکل و شمايل و رفتارهاي فريده را دوست ندارد. ديوانگيهاي خودش را دارد. وقتي ساعتها زير باران راه ميرود و درِ خانة غريبهاي را ميزند و پليس...»ـ بايد درستش کني. تو با اين کارهايت خواننده را گمراه ميکني. خوانندة بدبخت چه گناهي کرده که مجبور است چرندياتي...الهام ديگر گوش نميکرد. هميشه همانطور بود. پرهام هم الهام را به نوشتن تشويق ميکرد و هم ناگهان مثل ابليس ميزد توي ذوقش. اما الهام از رو نميرفت. باز مينوشت. و هرچه بيشتر خواند و بيشتر نوشت و ـ بعد از رفتن به کلاس قصهنويسي ـ قصههاي ديگران را خواند، فهميد که خيلي از نظرهاي پرهام پرت است. اما به حرفهايش گوش ميکرد. اگر نميکرد، جنجال به پا ميشد و فکر و ذهنش پريشان ميشد. کوتاه ميآمد و تغييراتي جزئي در قصه ميداد. گاه هم ميشد كه دست به ترکيب آن نميزد. لج ميکرد و دليل ميآورد که قصه ميخواهد اين طوري باشد. فرزانه دوست ندارد رابطهاش را با حميد ادامه بدهد. عاشق مهران شده. قصهها بخشي از زندگي و گفتگوهاي روزانهشان را پر ميکردند. و اين بگومگوها هم الهام را شاد ميکرد و به او انگيزه ميداد و هم دستوپاگير بود و خلاقيت را در او ميکشت. اما باز مينوشت. انگار نوشتن هم شده بود بخشي از زندگياش، مثل همان کاري که داشت، اتو کشيدن لباس بيماران بيمارستاني و پرستارها در كارخانهاي بزرگ. کاري که گاه نطفة داستاني را در ذهنش ميکاشت و گاه هم از فرط تکرار و خستگي، دلش ميخواست سرش را بگذارد و بميرد. اما زندگي به راه خود ميرفت. با داشتن دو دختر ده ساله و هشت ساله و شوهري که به هر کاري تن نميداد و منتظر بود کاري در حد همان مهندسي پيدا کند، چارهاي جز ادامه نداشت. از وقتي به کلاس قصهنويسي ميرفت و يکي دو قصهاش را سر کلاس در برابر يک جمع ده پانزده نفره و معلم کلاس خوانده بود و تشويق و تمجيد شنيده بود، زندگي رنگ و بوي ديگري گرفته بود. آينده گاه مثل رنگينکماني بالاي آسمان ابري خانهاش کمانه ميزد. ديروقت شب که به خانه آمد، حال خوشي داشت. معلم کالج تنها قصة او را براي شرکت در مسابقة قصهنويسي راديو انتخاب کرده بود و گفته بود پيرنگ قوي و زيبايي دارد. زندگي زن مهاجري که در دريايي از مشکلات دست و پا ميزند و ناگهان با حضور مردي که در ادارة کمک به پناهندگان کار ميکند، تغيير ميکند و به آرامش ميرسد. خانه مثل هر شب در اين ساعت، در آرامش و سکون شبانه، راه به صبح ميبرد. پرهام با لباس خانه ـ تيشرت ليمويي و شلوار راهراه ـ روي مبل بزرگ نشسته بود و روزنامه ميخواند يا نميخواند. الهام که در را باز کرد و سلام کرد، پرهام برنگشت نگاهش کند. الهام کفش از پا و کت از تن کَند و کنار پرهام نشست.«حدس بزن چي شد!» در چشمانش، در چهرهاش و در آهنگ صدايش شادماني و شعف موج ميزد.پرهام سر از روزنامه برداشت و نگاهش کرد. زيباتر شده بود. چشمانش برق ميزد و پوست صورتش شاداب بود. مثل کسي بود که از ديدار عاشقانهاي برگشته و ساعات خوشي را پشت سر گذاشته باشد. شک سوزني شد و بر قلب پرهام نيش زد. ـ مطمئنم نميتواني حدس بزني. اصلاً به فکرت هم نميرسد.پرهام بياعتنا به هيجان و شعف الهام پرسيد: «چي شده؟ بليتت برده؟»الهام بلند خنديد. چنان بلند که پرهام تکاني خورد و عقبتر نشست. روزنامه را روي زانو رها کرد.ـ بليتم؟ من که بليت نميخرم.ـ خُب بگو چي شده. ميخواهي جان مرا...ـ قصهام! قصهام براي مسابقة قصهنويسي انتخاب شده!ـ کدام قصهات؟ من خواندهام؟الهام کيف سياه کوچکش را که روي زانويش بود باز کرد و چند ورق کاغذ از آن بيرون کشيد و گفت: «نه! اين يکي را نخواندي. راستش...»حرفش را نيمهتمام گذاشت. نخواست بگويد اگر ميدادم ميخواندي، آنقدر ايراد ميگرفتي که قصه از چشمم ميافتاد. پرهام قصه را گرفت و شروع به خواندن کرد. الهام سري به اتاق بچهها زد که خوابيده بودند. بر گونة هر دو بوسه زد و رواندازشان را مرتب کرد. به دستشويي و بعد به آشپزخانه رفت. خوشهاي انگور توي زيردستي گذاشت و کنار پرهام نشست. پرهام آخرين صفحه را تمام کرد. الهام منتظر ماند. وقتي پرسيد: «ويليام ديگه کيه؟» حبة انگور توي دهان الهام تلخ شد و از گلويش پايين نميرفت. زبان در دهانش مثل چوب خشک شد. راستي ويليام که بود؟ «يک نجاتدهنده!» خواست همين جمله را به زبان بياورد که نتوانست. گفت: «مگر قصه را نخواندي؟ ويليام يک شخصيت است که تأثير مثبتي روي...»ـ لازم نيست برايم فلسفه ببافي. قصهات را خواندم. اما تو هميشه شخصيتهاي قصهات را از واقعيت ميگيري. الهه در قصة تو خود توست. درست است که شکل و شمايلش را عوض کردي، اما هيچ فرقي با تو ندارد، همانطور شلخته و دستوپاچلفتي. اما ويليام من نيستم. اين را که ديگر نميتواني انکار کني. ويليام يک کانادايي است که آنطور که تو ميشناسيش و توصيفش کردي، از پدر ايرلندي و مادر اسکاتلندي است. از لحاظ چهره و حتي خصوصيات هم شباهتي به من ندارد. اما الهه عکسبرگردان توست. هست يا نه؟الهام خواست بگويد دستت درد نکند! اين تصويري است که تو از من داري؟ شلخته و دستوپاچلفتي؟ جا خورده بود. نميدانست چه بگويد. اگر قبل از آنکه قصه را تحويل بدهد، آن را به پرهام داده بود بخواند، حالا قصه چيز ديگري شده بود و احتمالاً براي مسابقة داستاننويسي انتخاب نميشد. پرهام اين بار تندتر و بلندتر گفت: «چرا جواب نميدهي؟ هست يا نيست؟»الهام با همان سردرگمي گفت: «آخر ميداني...»پرهام صدايش را بلند کرد و فرياد زد: «جواب مرا بده! هست يا نيست؟»سرخي چهرة الهام نشان ميداد که او هم خشمگين شده است، اما خودش را نگه داشت و آرام گفت: «چرا داد ميزني؟ خب، آره. يعني نه. چطور بگويم، قصه که واقعيت نيست. به قول مولوي، هرکسي از ظن...»پرهام دستش را به نشانة اعتراض و نفرت بلند کرد: «لطفاً براي من از مولوي و اين و آن دليل و برهان نياور. من از تو فقط يک سؤال ساده کردم و تو طفره ميروي. دليلش هم روشن است. ويليام مردي است که...»الهام نگذاشت حرفش تمام شود. ميدانست دچار وهم شده است. اين احساس هم او را شاد کرد و هم ترساند. گفت: «حرفت هيچ اساس درستي ندارد. ويليامِ توي قصه مردي است که به قول تو نجاتدهنده است، اما در واقعيت وجود ندارد.»آخرين بخش گفتة الهام در صداي بلند پرهام ناشنيده ماند. «اگر وجود ندارد، پس از کجا آمده؟ مگر خودت هميشه نميگفتي كه آدمهاي قصهات را از آدمهاي اطرافت ميگيري؟ خوب مچت را گرفتم.»الهام سري تکان داد و هيچ نگفت. فکر کرد توي بد هچلي افتاده. قصه را که همچنان در دستان پرهام بود گرفت و از وسط پاره کرد و با صدايي که گريه و بغض آن را خشدار کرده بود گفت: «ول کن بابا! ما را چه به قصهنويسي و شرکت در مسابقه؟ نخواستم. کلاس هم ديگر نميروم. لعنت به من اگر ديگر دست به قلم ببرم! براي هر يک جملهاي که مينويسم بايد مثل قرون وسطي و دادگاه تفتيش عقايد جواب پس بدهم.» بلند شد و به دستشويي رفت، تنها جايي که ميتوانست پناه بگيرد. گرية الهام آبي بود که بر آتش خشم پرهام ريخت. احساس گناه چند لحظهاي او را فلج کرد اما شک هنوز با او بود. اگر الهام جوابش را داده بود، مثلاً گفته بود خُب، ويليام تويي، تو که هميشه کمکِ من و خيليهاي ديگر بودهاي، تو که تشويقم کردي به کلاس قصهنويسي بروم و خودم را از دايرة محدود زبان فارسي که در خارج از کشور روزبهروز کوچکتر و تنگتر ميشود بيرون بکشم. آره، چرا نگفت ويليام منم. به جايش مدام ميخواست برايم فلسفهبافي کند و ثابت کند که ويليام يک شخصيت است. خيال ميکند خودم نميدانم. يا خيال ميکند من فکر ميکنم ويليام چهار دست و پا دارد و حيّ و حاضر توي کوچه و خيابان راه ميرود. آره، خودم ميدانم ويليام توي قصه است، ولي آدمِ توي قصه هم از يک جهنمي سر درميآورد. اينجور که توي قصه توصيفش کرده، مخصوصاً آن چشمهاي آبياش که گاهي به رنگ درياست و گاهي آسمان بهاري و آن دستهاي لاغر و انگشتهاي کشيده و آن لبخند مهربان و تسليدهنده و آن پيراهن يقه شوميز چهارخانه که دو دکمهاش باز است و الهه ميتواند موهاي کمرنگ سينة او را ببيند و لابد همانجا با موهاي سياه سينة شوهرش مقايسه کند، و احساسي که به او دارد و او را در خلوت مجسم ميکند، لابد ملاحظه کرده که الهه را در خيال يا واقعيت با ويليام به رختخواب نفرستاده. شايد هم فرستاده و نخواسته بنويسد. آره، تا آدم کسي را از نزديک نبيند و نشناسد، نميتواند با اين جزئيات توصيفش کند. ويليام نميتواند فقط توي قصه وجود داشته باشد. ويليام يک آدم واقعي است. ناگهان مثل کسي که کشفي كرده باشد، يقين کرد که ويليام يکي از شاگردان کلاس قصهنويسي است. همان که چند شب پيش حرفش را ميزد و گفت که شعري بلند گفته که وصف حال يک تبعيدي و يک پناهندة رانده از وطن و مانده در اينجا را به زيبايي فيلم رنگي نشان داده. آره، حتماً همان است. اسمش چي بود؟ هرچه فکر کرد، يادش نيامد. اسمي بود از امريکاي جنوبي يا اروپاي شرقي. فکر چنان از پا درش آورد که منتظر نشد الهام از دستشويي بيرون بيايد. مسواکنزده به بستر رفت. لحاف را روي سرش کشيد و مثل کسي که يک مشت قرص خواب خورده باشد، از هوش رفت. الهام که به بستر رفت، پرهام يا خواب بود يا خودش را به خواب زده بود. الهام فکر کرد چه بهتر! گوشة تخت مچاله شد و ساعتها خوابش نبرد. به ويليام فکر کرد. راستي ويليام کي بود؟ خودش هم نميدانست اين شخصيت را از کجا گير آورده بود. اما شخصيت دوستداشتنياي بود. کاش کسي مثل ويليام داشت که گاه و بيگاه به درددلش گوش ميکرد. کسي مثل برادر، دوست و يا پدر. آره، پدر! ناگهان ياد پدرش افتاد. دلش گرفت و بغضش ترکيد. اشکش روي بالش ريخت و زود خشک شد. به قصه فکر کرد. پرهام راست ميگفت، الهه خودش بود. پرهام همة آدمهاي قصههاي او را ميشناخت و قصه را که تا آخر ميخواند، شروع ميکرد به حدس زدن. حسام آقاي کمالي نيست؟ پروين نسترن، زن فرشاد، نيست؟ آقاي سهرابي سروش نيست؟ ناديا زن مستر براون نيست؟الهام لبخند ميزد و ميگفت: «خوب حدس زدي، اما به کسي نگو. اين شخصيتها فقط طرح کمرنگي از واقعيت دارند. نميتوانند صددرصد خودشان باشند. من اگر بخواهم دربارة تو يا بچهها يا خودم هم بنويسم، باز هم نميتوانم واقعيت را بازسازي کنم. واقعيت قصه با واقعيت فضاي واقعي فرق دارد.»پرهام خوشحال از کشف خود ميگفت: «اما بيشتر شخصيتهاي تو با آدمهاي واقعي يکياند.»دو سه ساعتي گذشت و خواب به چشم الهام نيامد، اما پرهام در خوابي عميق چنان خرناسه ميکشيد که الهام را کلافه کرد. بلند شد و به اتاق نشيمن رفت. پتويي از اشکاف توي راهرو برداشت. يکي از پشتيهاي کاناپه را زير سرش گذاشت و دراز کشيد. خواب کيلومترها با او فاصله داشت. انگار نه انگار كه روز درازي را پشت سر گذاشته بود. هشت ساعت سرِ پا پشت ميز اتوکشي، با بوي بيمارستان و پودر لباسشويي و پارچة داغ و گزگز درد در ساق پا و کمر، برگشتن به خانه و آماده کردن شام و نق و نوق بچهها و انتظار براي برگشتن پرهام که مثلاً رفته بود سيگار بگيرد که دير کرد و تا او رسيد سر کلاس، ده دقيقهاي گذشته بود و بعد هم آن خبر خوش مثل فيلم رنگي از جلو چشمانش ميگذشت.آره، همين خبر خوش بود که خواب را از چشمانش ربوده بود. آپارتمان در سکوت ساعات بعد از نيمهشب به او آرامش ميداد و دعواي سر شب را کمرنگ ميکرد. دلش هم براي بچهها و هم براي پرهام ميسوخت. هرسهشان قابل ترحم بودند. هرسه محتاج او بودند و او دلش جاي ديگري خوش بود، قصهها و ويليام. شادي و شعف واقعياش در قصهها و آدمهاي قصه و سطرسطر نوشتهاش بود. بچهها و پرهام از اين شادي و خوشبختي نصيبي نميبردند. شام شب نبود که بپزد و جلويشان بگذارد. بخورند و بگويند: «مامان، دستت درد نکند. خيلي خوشمزه بود.» لباس نو نبود که از بيرون بخرد يا خودش بدوزد. کاري كه گهگاه ميکرد. پرهام قصهها را ميخواند اما الهام يقين داشت که از آنها لذت نميبرد. اين يکي را مطمئن بود. بايد مثل خود او شيفته و عاشق کلمهكلمه و سطرسطر نوشته بود تا از خواندن لذت ميبرد. آدمهاي توي کتابها از آدمهاي واقعي برايش ملموستر بودند. وقتي ميگفت: «بيچاره اِما!» پرهام ميگفت: «طوري ميگويي بيچاره اِما که انگار مادر و خواهرت است.» و الهام نميگفت که مثل مادر و خواهر برايم عزيز است. الهام دلش براي پرهام ميسوخت که، به قول خود پرهام، ديوانگيهاي او را نداشت. اين ديوانگيها، اگر واقعاً ديوانگي بود، فقط به او تعلق داشت و او دلش ميسوخت که نميتوانست آنها را با خانوادهاش، با عزيزانش، با دختران کوچکش و شوهرش، که با جان و دل دوستش داشت، تقسيم کند.راستي ويليام کي بود که اينهمه به او انرژي ميداد و وادارش ميکرد مثل اسب عصاري بدود و بدود و بدود و خسته نشود و حالا بعد از پانزده شانزده ساعت سر پا بودن، باز هم اينچنين سرشار از انرژي و شادماني باشد. و حتي بگومگويش با پرهام هم از شادي و هيجانش نکاهد. خوشبخت بود و خوشبختياش نام و نشاني نداشت. با هيچکس هم از خوشبختياش حرف نميزد، حتي با پرهام. ميفهميد؟ نه، نميفهميد.خوابش برده بود؟ مطمئن نبود. خواب يا بيدار، ويليام را ديد که در را باز کرد يا از راهرو آمد. اين يکي را بهياد نداشت. اما ويليام بود، مطمئن بود که ويليام است. کنارش نشست. دست روي دستش گذاشت که از پتو بيرون مانده بود. دست او را توي دستش گرفت و گفت: «از پرهام دلخور نباش. دست خودش نيست. تو را دوست دارد. خيلي هم دوست دارد. اما...»الهام بلند شد و نشست. شرم بود يا رودربايستي، نميدانست. ويليام کارمند ادارة پناهندگي بود. و او...ويليام دست روي شانهاش گذاشت و گفت: «راحت باش. من و تو که با هم...»در کلامش يک نوع آشنايي بود که الهام سرخ شد. اما همانطور نشست و بياختيار سر روي شانة ويليام گذاشت و صدا در گلويش شکست. مثل کسي که غمخواري پيدا کرده باشد، گفت: «چکار کنم؟ من هم دوستش دارم. من و او عاشق و معشوق بوديم. با عشق ازدواج کرديم. مشکلي با هم نداريم و يا نداشتيم.»ويليام موهاي الهام را نوازش کرد. بر انگشتان دستي که در دست داشت بوسه زد و گفت: «ميدانم. اگر هم نميدانستم، اين انگشتها و اين دستها...»اشک گونة الهام را شست و روي دست ويليام چکيد. گفت: «پرهام هم همين را ميگويد. او هم گاهي دستهايم را ميگيرد و بر انگشتهايم بوسه ميزند و ميگويد دلم براي دستهايت ميسوزد. بدون اين دستها ...» بعد بياختيارخنديد.ـ انگار دارم قصه مينويسم. حرفزدنم شده مثل قصه نوشتن.ـ همة ما قصه مينويسيم.ـ پرهام هم هميشه همين چيزها را ميگويد. او هم اگر بخواهد ميتواند قصهنويس باشد. اما تن به کار نميدهد. زيادي وسواس دارد. به قول شما پرفِکشنيست است.ـ نگران او نباش. تو بهجاي او هم مينويسي.ـ پرهام هم همين را ميگويد.انگار به صرافت افتاده باشد که ويليام را از نزديک نگاه کند، سر بلند کرد. به چهرهاش دقيق شد. چقدر شبيه پرهام بود. يکه خورد. بلند خنديد و گفت: «پرهام بدجنس، باز مسخرهبازي درآوردي؟»با صداي زنگ ساعت که از اتاقخواب ميآمد بيدار شد. پرهام بغلش کرده بود. چشم که باز کرد، پرهام هم بيدار شده بود. به روي او خنديد. دهانش را باز كرد كه چيزي بگويد... پرهام نگذاشت ادامه بدهد. گفت: «ميدانم، خواب ويليام را ديدي. ويليام نبود، من بودم.»■
Thursday, December 28, 2006
How the brain decides what to focus conscious attention on
How the brain decides what to focus conscious attention on
By Andreas K. Engel, Stefan Debener and Cornelia Kranczioch
As cognitive neuroscientists, we would like to know what is behind such phenomena: What happens in our brains when we deliberately concentrate on something? Does some mechanism inside our heads decide which information reaches our consciousness--and which does not? And do our intentions, needs and expectations influence what we perceive? Recent research offers some fascinating insights.
Homing in on Attention
Psychologists began seeking answers to such questions as long ago as 1890, when American philosopher and psychologist William James wrote about important characteristics of attention in The Principles of Psychology. James concluded that the capacity of consciousness is limited, which is why we cannot pay attention to everything at once. Attention is much more selective: it impels consciousness to concentrate on certain stimuli to process them especially effectively. James and others also distinguished between types of attention. Some of them are "self-created": a penetrating odor, a loud siren, a woman in a bright red dress amid people clad in black. (Many researchers now call this process "bottom-up," because the stimuli battle their way into our consciousness automatically because they are so striking.) Alternatively, we can actively and deliberately control our focus (called "top-down," because higher brain regions are involved at the outset). For example, at a noisy party, we can tune out background noise to listen to the conversation at the next table.
Neuroscience did not take up this topic until much later. In 1985 a research team led by Robert Desimone at the National Institute of Mental Health was first to observe how single neurons in the visual cortex of rhesus monkeys changed their activity depending on what the primates were looking at. Desimone and his collaborator Jeffrey Moran discovered that certain neurons in the V4 area of the visual cortex--an area important for the perception of color--fired more frequently when the test animal gazed fixedly at a colored target. The same nerve cells exhibited much weaker activity when the ape noticed the target but did not look right at it. Other researchers later discovered that active attention was not only reflected in the higher levels of visual processing, such as in the V4 area, but could also be traced down to stimulus processing in the lowest levels in the cortical hierarchy.
Synchronous Firing All these studies linked attention to an increase in the firing rate, or activity, of neurons. Now the latest neurobiological research points to another significant factor in attention: huge numbers of neurons synchronize their activity. Many neuroscientists believe that study of this phenomenon will provide the answer to one of the biggest riddles of attention research, the so-called binding problem.
Imagine that a grasshopper suddenly lands on the table in front of you. Before the insect can arrive in your consciousness as a fully realized, three-dimensional entity, several different areas of the brain must be active. One processes the insect's color, another its size, yet another its location, and so on. How does the brain bind all these individual characteristics together into a single impression of a green grasshopper?
Twenty years ago Christoph von der Malsburg, a computer scientist and brain theorist, now at the Ruhr University in Bochum, Germany, suggested a solution. By synchronizing their activities, nerve cells could join into effectively cooperating units--so-called assemblies. Subsequently, a number of research teams, among them the group at Wolf Singer's laboratory at the Max Planck Institute for Brain Research in Frankfurt, have demonstrated that this "ballet of neurons" in fact exists. Peter Koenig, Singer and one of us (Engel) carried out an especially decisive experiment at the end of the 1980s. We presented a cat with various targets to observe. When we showed it a single object, neurons in its visual system responsible for analyzing characteristics synchronized their activities in a pronounced way. When we gave the animal two separate objects to look at, however, the common rhythm broke down. The synchronization changed to a pattern of rapid oscillatory fluctuations at characteristic frequencies between 30 and 100 hertz, a region that brain researchers call the gamma band.
Then, in the early 1990s, Nobel laureate Francis Crick (who died in 2004) and computational neuroscientist Christof Koch of the California Institute of Technology expanded on Malsburg's hypothesis with a then provocative idea. The two scientists posited that only signals from "teams" of neurons that cooperated especially well possessed enough strength to reach the consciousness.
Recent findings lend empirical support to the Crick-Koch hypothesis. Between 1995 and 1998, Pascal Fries--now at the F. C. Donders Center for Cognitive Neuroimaging in Nijmegen, the Netherlands--and Singer, Engel and others at Max Planck carried out some of these experiments. The investigators took advantage of an effect called binocular rivalry: if the right eye and the left eye are equipped with special glasses that let each see only one of two very different images, the subject cannot meld them into a single perception. The brain resolves this dichotomy by favoring input from one eye and suppressing input from the other. As a result, the volunteers always saw just one of the pictures at a time. First they would see one image and then, a few seconds later, the other.
Two Eyes Vying How is binocular rivalry waged at the neuronal level? We compared two groups of nerve cells in the visual cortices of cats: one group dealt with the characteristics of the left image, the other with those of the right. From an animal's behavior we could tell which image it was looking at during any given moment. Whichever side occupied the feline's attention showed superior neuronal synchronization. In contrast, when we then compared the neurons' firing rates, we observed no difference. This result demonstrated that the degree of neuronal synchronization decisively influences which incoming signals are further processed and thus becomes relevant to the consciousness's perception.
What happens in our brains when we deliberately concentrate on something?
Fries also showed that active, intentional control of attention can influence gamma synchroniza-tion. He worked in Desimone's lab with macaques that had learned to direct their attention to a particular spot on the monitor screen in response to a signal; a stimulus would appear at that location after a short delay. If this stimulus appeared at the expected location, the gamma oscillations were clearly stronger. Synchronization immediately weakened, however, as soon as the research animals switched their attention to other stimuli.
For humans, such experiments using implanted electrodes are possible only during brain surgery. As a result we usually measure gamma activity by means of electroencephalography (EEG). We recently carried out an attention experiment in which subjects read letters that flashed briefly on a computer monitor. Most of the letters were black, but now and again we inserted a few green letters, which we asked the subjects to count. Analysis of the EEG signals taken during the tests showed that only the unexpected appearance of green letters produced an increase in the high-frequency part of the gamma band.
Expectant Neurons
The effect of expectation reveals itself especially clearly in an experiment using acoustic stimuli. We asked listeners to pay particular attention to high tones in a series of more or less similar tones. When they heard the target tone, a high-frequency gamma-band activity appeared in the brain; in contrast, unexpected loud noises, which automatically call attention to themselves, did not elicit this effect.
Regardless of which sensory system is -involved, the reinforced rhythmic synchronization in the gamma band that we measured seems to be a good indicator of active attention. When a person deliberately directs attention to a stimulus, not only do the firing rates of individual neurons in the brain change, but the synchronization also improves for all the neurons taking part in the coding for the same stimulus. We liken the effect to a symphony orchestra that soon arrives at a common tempo after the individual instruments begin playing.
In what ways might intentions and needs influence attention? With the help of functional magnetic resonance imaging (fMRI), we wanted to locate brain regions involved in conscious perception of a target stimulus. To do so, we needed a research technique to compare two conditions: one that led from active attention to conscious awareness of a stimulus, and a second, in which the same stimulus did not penetrate the consciousness. We used a phenomenon called attention blink. In the experiment we once again displayed a series of letters to subjects while we observed them with fMRI. This time, however, only a single green letter appeared among rapidly changing black letters, and the subject had to tell us, at the end of the test run, whether or not it was a vowel. At the same time, the subject was to look for a black X that popped up at different times after the green -letter.
During the experiment, the attention of our subjects showed clear gaps--the "blinks"--as a result of their intentional, conscious focus on the task. If the black X appeared very soon--within a third of a second--after the green letter, about half the time the participants did not notice it. If there was a longer period after the first stimulus, their recognition rate improved.
At the end of the experiment, we compared the fMRI values for each run-through in which the subjects perceived the X with those in which it was shown but not noticed. We saw clear differences in activity in a few brain regions, all in the frontal and the parietal cortices. Scientists have been aware of these regions' importance in controlling attention for a long time: for example, some patients who suffer damage to certain parts of their parietal cortex from a stroke can no longer pay attention to any stimuli in certain areas of their visual fields, which means they cannot consciously perceive them. We were surprised, however, when we found a difference in the limbic system--in the amygdala, to be precise, which is normally involved in processing emotional reactions. The state of our emotional system probably influences the control of attention and which sensory signals are allowed to reach consciousness.
The experiments we describe provide another puzzle for researchers who are seeking the neuronal basis of consciousness: the gamma oscillation that is closely associated with conscious perception does not just depend on external stimuli but also on the flexible inner dynamic of the brain. We theorize that neurons are constantly and actively predicting where the visual stimuli they expect will appear. Fries and other researchers have in fact measured the synchronization effect in the visual area of animals even before they were presented with an expected stimulus. Probably, brain regions such as the frontal cortex or the limbic system exercise influence over synchronization in the sensory areas.
All incoming stimuli set their own temporal coupling patterns in motion. If these stimuli correspond to those that the expectation has created, the incoming signals are reinforced by a resonance effect and conducted onward. If the expectations are not met, however, the brain suppresses the incoming neuronal messages. This process was at work in the gorilla experiment. The subjects were not looking for a person in a gorilla suit. Their brains were engaged in tracking the moving players in white. Any information about an ape that hit their retinas was out of sync with neuronal expectations, found no resonance and went unnoticed.
Neuronal synchronization brings order to the chaotic mental world. In fact, cognitive deficits and disordered thoughts among schizophrenic patients appear to be connected to disturbed gamma-band coupling. The healthy brain is, however, anything but a passive receiver of news from the environment. It is an active system, one that controls itself via a complex internal dynamic. Our experiences, intentions, expectations and needs affect this dynamic and thus determine how we perceive and interpret our environment.
ANDREAS K. ENGEL is director of the Institute for Neurophysiology and Pathophysiology at the University of Hamburg in Germany. STEFAN DEBENER is senior scientist at the MRC Institute of Hearing Research in Southampton, England. CORNELIA KRANCZIOCH is a clinical neuropsychologist in the Epilepsy Center of Saxony in Radeberg, Germany.
Thursday, December 21, 2006
Some Quotes
The history of our race, and each individual's experience, are sown thick with evidence that a truth is not hard to kill and that a lie told well is immortal: Mark Twain (1835 - 1910), Advice to Youth
False words are not only evil in themselves, but they infect the soul with evil: Plato, Dialogues, Phaedo - Greek author & philosopher in Athens (427 BC - 347 BC)
A lie told often enough becomes the truth: Lenin (1870 - 1924)
Some Quotes
"The modern susceptibility to conformity and obedience to authority indicates that the truth endorsed by authority is likely to be accepted as such by a majority of the people." David Edwards - British columnist - Source: Burning All Illusions, 1996
"A slave is he who cannot speak his thoughts.": Euripides
"Search for the truth is the noblest occupation of man; its publication is a duty." : Anne Louise Germaine de Stael - (1766-1817) French author
Tuesday, December 19, 2006
Happiness: Good for Creativity, Bad for Single-Minded Focus
Happiness: Good for Creativity, Bad for Single-Minded Focus
Happy people are open to all sorts of ideas, some of which can be distracting
by JR Minkel December 18, 2006
Despite those who romanticize depression as the wellspring of artistic genius, studies find that people are most creative when they are in a good mood, and now researchers may have explained why: For better or worse, happy people have a harder time focusing.
In one test, participants in a happy mood were better able to come up with a word that unified three other seemingly disparate words, such as "mower," "atomic" and "foreign." Solving the puzzle required participants to think creatively, moving beyond the normal word associations--"lawn," "bomb" and "currency"--to come up with the more remote answer: "power."
Interestingly, induced happiness made the subjects worse at the second task, which required them to ignore distractions and focus on a single piece of information. Participants had to identify a letter flashed on a computer screen flanked by either the same letter, as in the string "N N N N N," or a different letter, as in "H H N H H." When the surrounding letters didn't match, the happy participants were slower to recognize the target letter in the middle, indicating that the ringers distracted them.
The results suggest that an upbeat mood makes people more receptive to information of all kinds, says psychologist Adam Anderson, co-author of the study published online by Proceedings of the National Academy of Sciences USA. "With positive mood, you actually get more access to things you would normally ignore," he says. "Instead of looking through a porthole, you have a landscape or panoramic view of the world."
Researchers have long proposed that negative emotions give people a kind of tunnel vision or filter on their attention,
As for the myth of the depressed but brilliant artist,
A HAPPY THOUGHT: People in a happy mood perform better than others on a task that requires them to be creative, but do worse when asked to cut through distractions and focus on one thing.
Saturday, December 16, 2006
فروغ فرخ زاد
معشوق من
با آن تن برهنه ی بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بی قرار مورب
در طرح استوارش دنبال می کنند
معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری در انتهای چشمان اش
پیوسته در کمین سواری ست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندان های اش
مجذوب خون گرم شکاری ست
معشوق من
هم چون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه ی قدرت را تایید می کند
او وحشیانه آزاد ست
مانند یک غریزه سالم در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
معشوق من
هم چون خداوندی در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش بیگانه بوده است
او مردی ست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی
او در فضای خود چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم های آدمی را
غم های پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ ده کده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من انسان ساده ای ست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابه لای بوته ی پستان های ام
Monday, December 11, 2006
AUGUSTO PINOCHET; A Killer's File
Kill tally: At least 3,197 killed following the 1973 military coup d'état.
Background: Chile is invaded and colonised by the Spanish in the first half of the 16th Century. The country achieves full independence in 1818 and slowly emerges as one of the most stable, reformist, and representative democracies in the world. Following the Second World War Chile's economy suffers a downturn. The country is further destabilised in September 1970 when Salvador Allende Gossens, a Marxist standing for the Popular Unity Leftist coalition and promising to extend social reforms and introduce a socialist system, is elected president. Allende has a long-standing association with the KGB (Komitet Gosudarstvenoi Bezopasnosti), the Soviet secret police force, and his election campaign has been heavily financed by the Soviets. More background.
Mini biography: Born on 26 November 1915 in the Pacific coastal port of Valparaiso, Chile. His father is a customs official and his family middle-class.
1933 - He is accepted into the Chilean Escuela Militar (military school) for a four-year officers training course, graduating with the rank of sub-lieutenant in the infantry in 1936. By 1939 he has risen in rank to second lieutenant, becoming a full lieutenant in 1941.
1949 - He continues his studies at the Academia de Guerra (war academy), is designated a general staff officer in 1951 and transferred to the Escuela Militar in a supervisory role. He also teaches classes at the war academy.
1953 - Now a major, Pinochet is transferred for two years field duty on the northern coastal border with Peru. Here he is involved in a military clampdown on the Communist Party of Chile, commanding a detention camp and disbanding local communist unions.
1955 - He returns to the war academy in Santiago as a professor and begins to study law at the University of Chile, though his studies are suspended the following year when he is sent to Ecuador to help organise a military mission.
1959 - Pinochet returns to Chile from Ecuador late in the year and in 1960 is made commander of a regiment. In 1963 he is named as a subdirector of the war academy.
1968 - He is promoted to brigadier-general and named as commander-in-chief of the 6th division, headquartered in the north of the country.
1970 - In September, following Salvador Allende's victory in the Chilean presidential vote, United States President Richard M. Nixon orders the Central Intelligence Agency (CIA) to do all it can to prevent Allende from being inaugurated.
Under the supervision of national security adviser Henry Kissinger the CIA will develop the so-called 'Track II' plan to oust Allende, allocating US$10 million while formally insulating the US embassy in Chile from any involvement.
The agency attempts to bribe key Chilean legislators and funds a group of military officers plotting a coup, providing a further payment of US$35,000 following the assassination on 22 October of General Rene Schneider, the commander-in-chief of the army, who had refused to approve the coup plan.
One CIA document from October states, "It is firm and continuing policy that Allende be overthrown by a coup. ... It is imperative that these actions be implemented clandestinely and securely so that the USG (US Government) and American hand be well hidden."
Meanwhile Soviet agents begin to move into Chile in force following Allende's victory. Soviet paramilitary instructors use Chile as a base for the training of insurgents from across Latin America.
1971 - Blaming the capitalist system for Chile's economic woes, Allende's Popular Unity (UP) government moves quickly to socialise the economy, nationalising the country's US-controlled copper mines, other foreign-controlled businesses and industries, banks and large rural estates. The management of many factories is turned over to the workers and the state. Salaries and wages are lifted while prices are held down. The subsequent growth in demand sees employment levels rise.
The socialisation program is initially popular and successful but by 1972, as the economy goes into dramatic decline, opposition to Allende and the UP begins to escalate.
Already strained relations with the US are further stretched by the government's recognition of Cuba, China, North Korea and North Vietnam and by its cultivation of ties with the Soviet Union. The US responds by withdrawing financial assistance and blocking loans, although aid to the Chilean military is doubled.
Covertly the CIA continues to work to destabilise the UP government, providing up to US$7 million in funding to opposition groups in order to "create pressures, exploit weaknesses, magnify obstacles" and hasten Allende's downfall.
In January Pinochet is given command of an army division and appointed commander-general of the Santiago garrison.
1972 - With the economy contracting the government attempts to spend its way out. The result is hyperinflation, reaching an annual rate of more than 500%, and complete economic paralysis. Racked by internal division and external opposition the government is unable to act.
Pinochet is named chief-major-general of the army.
1973 - Parliamentary elections held in March are inconclusive and fail to resolve the deadlock, although the UP does increase its vote. Street demonstrations against the government become an almost daily event, with protests coming from both the left and the right. Workplace shutdowns and lockouts are also commonplace.
The CIA finances strikes by transport workers and shopkeepers, is implicated in the sabotage of public infrastructure, and infiltrates all of the parties in the UP. Almost one third of the staff at the US embassy in Santiago are now on the CIA payroll. On 23 August Allende promotes Pinochet to commander-in-chief of the army, mistakenly believing that Pinochet can be trusted to remain neutral.
On 11 September the military intervene in the mounting social crisis, staging a violent coup d'état under the direction of Pinochet. Allende dies defending the presidential palace, probably by his own hand. Many of his aides are arrested then transported to a military base, where they are executed and buried. In the provinces the notorious 'Caravan of Death' targets political opponents, summarily executing at least 72.
The military form a junta headed by Pinochet and composed of the commanders-in-chief of the army, navy, air force and police and embark on a campaign to remove the influence of the UP from all social institutions.
A state of siege is declared, martial law is introduced, and parliament is closed. The media is censored, universities are purged, books are burned, Marxist political parties are outlawed and union activities are banned. Thousands are murdered or "disappeared". Thousands more are jailed or forced to leave the country. Torture is commonplace. Up to one million will flee into self-imposed exile.
It is reported that up to 250,000 people are detained in the first months following the coup. Stadiums, military bases and naval vessels have to be used as short-term prisons. At least five new prison camps are established for political prisoners.
The newly formed secret police (National Intelligence Directorate - DINA) create a reign of terror at home and organise the assassinations of opponents in exile overseas. Civilian courts are supplanted with military tribunals. Pinochet, an admirer of Spanish dictator Francisco Franco, is appointed president in 1974, ruling as an iron-fisted autocrat. The US quickly recognises the junta and reinstates financial aid.
According to General Manuel Contreras, the head of DINA, Pinochet receives daily briefing about the activities of the secret police. The US Defence Intelligence Agency also reports in 1975 that Pinochet "issues instructions on DINA, is aware of its activities and in fact heads it". The US embassy corroborates the report, stating that "DINA reports directly to Pinochet and is ultimately controlled by him alone".
1974 - General Carlos Prats, a former Chilean military commander-in-chief who refused to join the coup then sought asylum in Argentina, is assassinated on 30 September when a bomb blows up his car in Buenos Aires. Prats fled Chile after coup because of his ties with Allende. The bomb is thought to have been planted by DINA on the order of Pinochet. Prats' wife, Sofia Cuthbert, is also killed in the explosion.
1975 - On 25 November the intelligence services of Chile, Argentina, Bolivia, Brazil, Paraguay, and Uruguay launch 'Operation Condor', an information gathering and sharing alliance designed to eliminate Marxist terrorist activities in South America.
According to a US Federal Bureau of Investigation officer working in Argentina at the time, "Chile is the centre for 'Operation Condor'". The officer also reports that, "A ... most secret phase of 'Operation Condor' involves the formation of special teams from member countries who are to travel anywhere in the world to non-member countries to carry out sanctions up to assassination against terrorists or supporters of terrorist organisations from 'Operation Condor' member countries."
Also in November Pinochet travels to Spain to attend the funeral of Franco.
Meanwhile the CIA establishes contact with Manuel Contreras, the head of the Chilean secret police. Contreras is a key player in Operation Condor. In August he travels to Washington and meets with CIA Deputy Director, General Vernon Walters. He will also receive a one-off payment from the CIA.
Back in Chile the junta turns its attention to the economy, introducing free-market policies and slashing welfare. Inflation is curbed and property returned to its original owners. All companies nationalised by the Allende government are returned to private ownership. Growth accelerates but unemployment stays high.
In Washington a US Senate investigation finds that the Nixon administration backed the 1973 coup.
1976 - During the year the body of the communist activist Marta Ugarte is found washed up on a beach in Chile. It is later revealed that Ugarte's body, along with those of up to 500 other Chileans executed following the coup, was weighted with a piece of railroad track then dumped from a helicopter into the Pacific Ocean as part of an organised program to hide evidence of human rights violations.
On 21 September, Orlando Letelier, a former ambassador to the US and defence minister under Allende, is assassinated in Washington by Cuban exiles operating on the orders of Pinochet's secret police. Letelier has been targeted as part of the Operation Condor alliance.
1977 - The inauguration of Jimmy Carter as US president combined with the assassination of Letelier leads to a cooling of relations between Chile and the US.
Pinochet announces that there will be no early return to democracy. The junta alone will determine when civilian government will be reinstated. As head of state and commander-in-chief of the military he exerts absolute control over the country and ensures that his cronies control all key posts. The state of siege is lifted and replaced with a state of emergency. The National Intelligence Directorate is abolished and replaced by the National Information Centre.
The United Nations (UN) Human Rights Commission condemns the Pinochet regime for its practice of torturing detainees.
1978 - Pinochet allows a referendum on the legitimacy of his regime then claims that more than 75% of the voters have endorsed his rule. When the commander of the Chilean air force, Gustavo Leigh Guzmán, begins to question the legitimacy of the junta and call for an early return to civilian rule Pinochet has him forcibly dismissed. Pinochet's position is now unassailable. An amnesty law is passed to protect military officers accused of human rights abuses committed since the 1973 coup.
Meanwhile the military extends its program to hide the evidence of human rights violations committed during the coup, exhuming the remains of the "disappeared" and disposing of them elsewhere. As with the bodies of the executed many of the remains are dumped from helicopters into the Pacific Ocean. Many others are burnt. The order for the cleanup comes directly from Pinochet, who threatens to "retire" any commander if bodies continue to be found in his jurisdiction.
1980 - Pinochet introduces a new constitution allowing him to remain as president until 1989. The new constitution also entrenches the military's domination of the government and allows Pinochet to restrict freedom of association and speech and to arrest or exile any citizen, with no rights of appeal except to Pinochet himself.
The political activities of unions and community organisations are restricted and politicians are barred from advocacy roles for such groups. Local governments are abolished and Pinochet is given the power to dissolve the House of Representatives. The constitution cannot be amended without approval from Pinochet. A plebiscite is scheduled for 1988-89 to determine if he will have an additional eight years in office. When the constitution is ratified by a reportedly fraudulent plebiscite the Communist Party of Chile calls for armed insurrection.
1982 - The economy flounders then goes into recession, sparking protests against the regime. Demonstrations become more widespread during the 1980s as political parties begin to resurface. In 1982 the prominent trade unionist Tucapel Jimenez is assassinated by the military.
1984 - Pinochet declares a state of siege in November and cracks down on the demonstrators.
1985 - Chile's various political parties put aside their differences and unit against Pinochet's regime, signing the 'National Accord for Transition to Full Democracy'. The accord calls for a transition to civilian rule, the legalisation of all political activity, an end to restrictions on civil liberties and free, direct presidential elections. Pinochet rejects the document and uses a "divide and rule" strategy to undermine the accord.
1986 - In September an armed wing of the Communist Party stages an unsuccessful attempt on Pinochet's life. Five bodyguards are killed but Pinochet is unharmed. The assassination attempt is the final nail in the coffin of the accord and unleashes a new round of military terror against the left.
1987 - With the plebiscite to determine if Pinochet will remain in office looming, opposition leaders form a loose coalition to support and promote a "no" vote. As the date approaches cooperation between the opposition parties increases to the point where they are viewed as a credible alternative to continued military rule.
1988 - The plebiscite is held on 5 October. The next day Pinochet announces his defeat. Nearly 55% of the electorate have voted to end his regime. Pinochet's dictatorship has effectively come to an end. Democracy has been restored democratically, although the political climate remains volatile as the opposition and military begin to negotiate the transition process.
1989 - Constitutional reforms overwhelming ratified by a plebiscite on 30 July remove some of the more draconian provisions in the 1980 document. Unions and community organisations are freed to actively participate in the political process, exile is prohibited and restrictions on the process for amending the constitution are loosened. The power of the president and the executive is reduced. However the military retain significant control of the parliament.
Elections for president and parliament are held on 14 December. They are the first elections in 19 years. Patricio Aylwin, the leader of the Christian Democrats, wins the presidency with 55% of the vote. The Coalition of Parties for Democracy, comprising 14 opposition groups, wins a majority of seats in the parliamentary vote, although not enough to offset designated senators to be appointed by Pinochet, who is to remain as commander-in-chief of the army until 1998.
The new government establishes the National Commission on Truth and Reconciliation to inquire into human rights abuses committed during Pinochet's rule. Its report finds the security forces responsible for 2,115 deaths, including those of 957 detainees who disappeared. The secret police, accused of responsibility for 392 of the disappearances, is disbanded.
1992 - The National Corporation for Reconciliation and Reparation is formed to continue the work of the National Commission on Truth and Reconciliation. In 1996 the corporation finds the Pinochet regime responsible for the death or disappearance of 3,197 people between September 1973 and March 1990. Of these 1,102 are classified as "disappearances" and 2,095 as deaths.
1993 - About 600 military officers are named as having committed human rights abuses during the Pinochet regime.
1995 - The former chief of the Chilean secret police, Manuel Contreras, and his deputy are convicted and imprisoned for their role in the assassination of Orlando Letelier, ambassador to the US under Allende, in Washington in 1976. Contreras receives a seven year sentence. In 1997 he claims that Pinochet had ordered the killing of Letelier. In November 2004 he tells 'The New York Times' that Pinochet had known about and approved of all his actions.
1996 - A Spanish judge rules that his court has jurisdiction in a case of international terrorism, genocide and crimes against humanity brought against Pinochet by the families of some of the victims of his regime. The charges allege that agents of the regime working under the Operation Condor alliance killed or attempted to kill individuals in the US, Argentina, Italy and other countries and cite the findings of the Chilean National Corporation for Reconciliation and Reparation.
1998 - Pinochet steps down as commander-in-chief of the army on 10 March but becomes a senator for life. He remains immune from prosecution for his role in the human rights abuses of his regime and is given the honorary title of commander-in-chief emeritus of the Chilean Army.
In September Pinochet travels to Britain to undergo surgery for a back complaint, believing his immunity from prosecution stretches worldwide. However on 16 October the British police act on a warrant issued from Spain and arrest him in his hospital bed. The warrant requests Pinochet's extradition to Spain to face charges relating to the abduction of the leader of the Movement of the Revolutionary Left from Argentina in April 1976. The abduction had been coordinated between the military regimes of Argentina and Chile under the Operation Condor alliance.
A famous and lengthy court case follows during which Pinochet is held under house arrest at the Wentworth estate. The British High Court initially rules in Pinochet's favour but on 25 November the House of Lords upholds the extradition request, a decision that is ratified the following month by British Home Secretary Jack Straw. Pinochet's legal team appeal.
1999 - In March the High Court rejects the appeal. The home secretary again ratifies the extradition request. Pinochet's team launches a further appeal but in October this is also rejected.
2000 - On 11 January the home secretary reverses the decision to extradite Pinochet after a panel of doctors finds Pinochet medically unfit to stand trial. Pinochet is released on 2 March and allowed to return to Chile. He has spent 503 days under house arrest. But he is not yet free of the law.
On 8 August the Chilean Supreme Court rules to lift Pinochet's immunity from prosecution so he can be charged with 18 of the kidnappings and 57 of the executions carried out during the Caravan of Death that followed the 1973 coup d'état. The efforts to prove that he is medically unfit for trial are renewed.
Meanwhile a monument to Salvador Allende is unveiled on the plaza in front of the presidential palace in Santiago, where he died. In 2003 a plaque dedicated to him is installed inside the palace at the spot where he fell.
In the US the administration of President Bill Clinton opens an investigation into the assassination of Orlando Letelier in Washington in 1976, sending a team from the Federal Bureau of Investigation to Chile to interview witnesses. The investigation recommends that the US indict Pinochet in relation to the killing. To date the recommendation has not been followed through.
2001 - In January Chilean Judge Juan Guzmán Tapia questions Pinochet on the circumstances surrounding the Caravan of Death. It is the first time the former dictator has been legally called to account for the human rights abuses of his regime.
As a result Pinochet is charged and placed under house arrest in his Santiago mansion on 30 January. He is released on bail on 11 April. On 9 July Chile's Appeals Court rules that Pinochet is mentally unfit for trial due to dementia.
On 10 September the family of General Rene Schneider, the former commander-in-chief of the Chilean Army who was assassinated in 1970 after refusing to endorse a military coup against the Allende government, announce that it intends to sue the US Government and Henry Kissinger, the US national security adviser at the time of Schneider's death, for allegedly plotting the assassination. Kissinger denies any involvement.
Schneider's death is also related to the abduction and murder of US journalist Charles Horman shortly after the 1973 coup. Horman, whose story was later dramatised in the film 'Missing', had been investigating the death.
2002 - On 18 May it is reported that Chile's Supreme Court is reviewing the decision to declare Pinochet medically unfit for trial.
In June Judge Guzmán announces that extradition proceedings may be launched against Henry Kissinger in an attempt to force him to travel to Chile and appear before a judicial investigation into CIA involvement in the coup. The investigation is seeking to determine whether US officials passed the names of suspected left-wing Americans to Chilean military authorities - the existence of such a list having been verified by declassified documents.
Kissinger is wanted for questioning about circumstances surrounding the death of Charles Horman.
On 1 July the Supreme Court reaffirms that Pinochet cannot be put of trial because of his ill-health. Judge Guzmán is ordered to halt his case against the former dictator. Three days later Pinochet resigns as senator for life, formally ending his political career. According to his son, Pinochet made his decision "as a contribution to social peace in Chile". Pinochet had not attended the Senate since 1998.
Pinochet's letter of resignation states that his health prevents him from properly carrying out his duties as a senator. His withdrawal from public life has been made with a "clean conscience". Though "there still remain too many passions" to expect "a verdict that is objective, serene and, above all, fair", history would honour his "soldierly sacrifice".
The following month four generals are sentenced to jail for their involvement in the murder of a leading trade unionist in 1982.
2003 - On 25 February the former chief of the Chilean secret police, Manuel Contreras, and his deputy are again arrested for their role in an assassination organised during Pinochet's reign. The two, along with three other former members of the secret police, are charged with plotting the 1974 assassination of General Carlos Prats and his wife in Buenos Aires.
Contreras and four lower-ranking former DINA agents will also be charged with the kidnapping and disappearance of the leftist guerrilla Miguel Angel Sandoval Rodríguez in 1975 .
In July a group of former high-ranking members of the Pinochet regime issue a statement apologising for human rights violations that occurred following the 1973 coup. "We lament the pain these events have produced," the statement says. "Apart from understanding the origin of the military government and valuing its work, we recognise the problems in the area of human rights, which must never be repeated."
Signatories include a former interior minister, Pinochet's former second-in-command and a former defence minister.
At mid-2003 about 160 former members of the military are on trial for alleged human rights crimes that occurred during Pinochet's regime. All together legal proceedings have been opened against more than 300 military officers, including 22 generals. Forty have been convicted and sentenced. For many cases the judiciary is able to get around the amnesty law introduced by Pinochet in 1978 by ruling that it does not apply to continuing crimes such as unsolved disappearances.
Among the senior military officers convicted are those accused of the 1982 assassination of the prominent trade unionist Tucapel Jimenez. Four generals are sentenced to jail for the murder, although three of the sentences are suspended.
On 12 August Chilean President Ricardo Lagos unveils a plan offering reduced sentences to low-ranking soldiers and police who come forward with further information on human rights abuses. Lagos also promises to extend the approximate US$300 per month compensation paid to close relatives of those who disappeared to the survivors of torture and to establish a truth commission on torture.
Two weeks later, on 27 August, the Appeals Court rejects a petition to remove Pinochet's immunity from prosecution so he can be tried for a kidnapping and disappearance case filed against him in 1998. The judges also reject a new request that Pinochet undergo tests to prove he is medically unfit to face trial.
The lawyers who brought the case promise to press on with hundreds of other indictments.
On 11 September, to mark the 30th anniversary of the 1973 coup, Chile Stadium in Santiago, where thousands were detained in the days after the coup, is renamed Victor Jara Stadium in honour of a famous folksinger and leftist who was tortured and killed while being held at the site.
Meanwhile, in a rare interview broadcast by the Miami-based Spanish language television station WDLP-22 on 24 November, Pinochet says he has no regrets about his time in power and refuses to apologise for the abuses of his regime.
"I never aspired to be a dictator because ... I considered that to be a dictator would end badly," Pinochet says. "I always acted in a democratic way. ... Who shall I ask to be pardoned by? They say I should ask for forgiveness, what shall I ask to be forgiven for? ... I feel like an angel. I have no resentment."
Pinochet says he is writing an autobiography titled 'Caminos Recorridos' (The Roads I Have Travelled) and reveals that he has drafted a letter to be released after his death which will describe "the truth" of what happened.
"I am a man who does not carry any hate in his heart," Pinochet says. "I don't want future generations to think badly of me. I want them to know what really happened."
Following the broadcast Chilean lawyers announce that they will resume their efforts to have Pinochet prosecuted for human rights abuses, saying that the interview indicated that the former dictator is medically fit to stand trial.
"If Pinochet appears as a person who obviously deals well with his recollections, with his memory, then that would demonstrate that he is not crazy and in that case we would go forth with our other requests," says Eduardo Contreras, a lawyer representing families of the victims of Pinochet's regime.
"We're going to request new mental exams," Contreras says.
On 23 December Chile's Appeals Court agrees to adjudicate a new petition to remove Pinochet's immunity from prosecution.
2004 - By the middle of the year 311 former military personnel, including 21 army generals, have been convicted or are facing charges for human rights violations committed during the Pinochet era.
On 28 May the Appeals Court rules that Pinochet's immunity from prosecution should be lifted for a case involving the disappearance of 19 leftists in the mid-1970s during Operation Condor. Pinochet's lawyers quickly lodge an appeal against the decision with the Chilean Supreme Court.
On 14 July the US Senate Permanent Subcommittee on Investigations releases a report into the Washington-based Riggs Bank that finds that from 1994 to 2002 the bank helped Pinochet hide US$4-8 million in multiple accounts and two offshore shell companies.
According to the report, Riggs "served as a long-standing personal banker for Mr Pinochet and deliberately assisted him in the concealment and movement of his funds while he was under investigation (in Britain) and the subject of a worldwide court order freezing his assets."
The report also cites a Riggs client profile estimating Pinochet's entire fortune at between US$50 million and US$100 million.
Five days later, on 19 July, US President George W. Bush announces that the US Government will fully investigate the bank's dealings. In Chile the State Defence Council begins an investigation into the evidence in the Riggs report and the origins of Pinochet's fortune. Chilean lawyers meanwhile file criminal charges against Pinochet for fraud, bribery, money laundering and other financial crimes. A judicial investigation is also opened into whether Pinochet has been involved in tax fraud and the misappropriation of funds.
At the same time other investigations are being conducted into the business dealings of 38 of Pinochet's relatives, including his wife, his five children and various grandchildren, siblings and cousins.
A later report reveals that Pinochet also has secret accounts with the New York and Miami branches of the Banco de Chile.
On 26 August the Supreme Court upholds the Appeals Court ruling that Pinochet's immunity from prosecution should be lifted for the case involving the disappearance of 19 leftists during Operation Condor. The decision opens the possibility that Pinochet may finally go to trial for the human rights abuses of his regime.
On 15 September Pinochet is admitted to hospital with "an acute respiratory condition and for evaluation of his diabetes".
On 25 September Judge Guzmán questions Pinochet about his role in the disappearances of the 19 leftists during Operation Condor. The questioning, which lasts about half an hour, takes places at Pinochet's home in the La Dehesa neighbourhood in Santiago. It is only the second time Pinochet has been legally called to account for the human rights abuses of his regime.
According to media reports following the questioning, Pinochet tells the judge that he has no knowledge of the disappearances and claims that mid-level military officers coordinated Operation Condor.
Further medical tests to determine weather Pinochet is fit to stand trial are inconsistent, with court-appointed doctors chosen by Judge Guzmán and Pinochet's defence finding that the former dictator does suffer from moderate dementia while a doctor chosen by the lawyers for the victims finds he is competent and could stand trial.
Meanwhile, on 5 November, the Chilean Army publicly accepts "institutional" blame for the abuses of the Pinochet regime. "The Army of Chile has taken the difficult but irreversible decision to assume the responsibility for all punishable and morally unacceptable acts in the past that fall on it as an institution," the current army commander, General Juan Emilio Cheyre Espinosa, writes in 'La Tercera' newspaper. "Never and for no one can there be any ethical justification for human rights violations," he writes.
On 24 November it is reported that the judge investigating Pinochet's dealings with the Riggs Bank and the origins of his fortune has ordered his assets to be frozen in order to guarantee that fines will be paid if the former dictator is found guilty of tax fraud or money laundering. The freeze is later partially lifted to allow Pinochet to pay back taxes.
On 28 November President Lagos releases the report of the National Commission on Political Prisoners and Torture established by him in November 2003. The three-volume report estimates that 28,000 people were abused at 1,131 detention centres around the country during Pinochet's rule. It concludes that "torture was a policy of the state, meant to repress and terrorise the population."
Lagos announces that surviving victims of torture will be eligible for a government pension of about US$190 a month, as well as health and education benefits.
On 2 December Pinochet looses his immunity from prosecution for yet another case brought against him, with the Santiago Court of Appeal ruling that he can stand trial for his alleged role in the assassination of General Carlos Prats and his wife in Buenos Aires in 1974.
Less than two weeks later, on 13 December, Judge Guzmán declares that Pinochet is fit to stand trial and charges him with nine counts of kidnapping and one of murder arising out of the Operation Condor case. Pinochet is to be placed under house arrest.
Judge Guzmán has based his decision on the interview he conducted with Pinochet in September, on the results of the medical tests by the court-appointed doctors and on the interview with Pinochet broadcast in Miami in November 2003.
According to Judge Guzmán, while Pinochet "is very physically deteriorated ... he has coherence in his psychological capacity and he understands question (and) gives appropriate answers."
Pinochet's lawyers promptly file an injunction with the Santiago Appeals Court, effectively blocking the house arrest until the court ruling. The lawyers argue that Pinochet's dementia is getting worse.
On Saturday 18 December Pinochet suffers what is described as a "minor stroke" and is admitted to the Santiago Army Hospital.
Two days later, on 20 December, the three-member Santiago Appeals Court unanimously rejects Pinochet's appeal against the Operation Condor indictments and his house arrest. Pinochet's legal team now takes the appeal to the Supreme Court.
Meanwhile, on 22 December, as the Supreme Court deliberates the case, Pinochet is released from hospital "to continue his treatment and rehabilitation" at his Santiago home.
2005 - On 4 January the Supreme Court upholds the charges against Pinochet, clearing the way for his trial. The following day Pinochet is placed under house arrest at his coastal estate at Los Boldos, 110 km west of Santiago. Bail is granted on 12 January.
At the same time Judge Guzmán opens an investigation into the role of 10 former members of the DINA secret police, including Manuel Contreras, in the disappearance of eight people detained by the Pinochet regime between August 1974 and February 1975.
Later in January Contreras is jailed for 12 years in a separate case concerning the kidnapping and disappearance Miguel Angel Sandoval Rodríguez. It is the first time a Chilean official has been imprisoned on a disappearance charge. Contreras, along with four lower-ranking former DINA agents also convicted for the offence, will serve his sentence in a new prison specially built to house military officials. In November Contreras is sentenced to three years for the 1976 killing of the teacher Julia Retamal.
On 20 January the Supreme Court gives the judge investigating the origins of Pinochet's fortune permission to search for secret international bank accounts held by the former dictator. According to the judge, Sergio Munoz, Pinochet's fortune could amount to US$15 million. Munoz later raises the estimate to US$27 million.
Five days later, on 25 January, the Supreme Court places a six-month deadline for formal charges to be filed in the 356 human rights cases against Pinochet still being investigated. If charges are not brought the cases are to be closed, the court says.
On 15 February it is reported that Chile's International Tax Service is extending its investigation into Pinochet's tax record back to 1980. It is thought that Pinochet may have evaded as much as US$17 million in taxes over the years.
On 16 March a new report by the US Senate Permanent Subcommittee on Investigations reveals that over the span of a quarter of a century Pinochet hid at least US$15 million in more than 125 secret bank accounts around the world.
As well as the Riggs bank previously investigated by the subcommittee, accounts were opened at Citigroup, Coutts & Co., Bank of America, Banco de Chile and Espirito Santo Bank of Miami. Other banks were also involved. The accounts were used to move funds from holding companies to personal accounts and to transfer cash to Chile.
It is later reported that the Chilean Government's State Defence Council believes that some of the money came from kick-backs from European weapons manufacturers. The report is confirmed on 15 September when 'The Guardian' reveals that Britain's biggest arms company, BAE Systems, had made secret payments to Pinochet totalling over US$2 million.
In a communique issued during the year Pinochet explains the foreign accounts by saying that "for reasons of prudence, because I knew I would be the target of persecution and political harassment, I delivered to professional international institutions the savings of my entire life. If some tax difference occurred, my advisers have paid every thing that was owed."
On 18 March 2006 Reuters newsagency reports that a US lawyer hired to track down Pinochet's hidden assets had identified more than US$100 million in bank accounts linked to the former dictator. "I'm not confident at all that we have found all the funds," the lawyer says.
On 24 March 2005 Pinochet's immunity from prosecution for his alleged role in the assassination of General Carlos Prats and his wife is reinstated by the Supreme Court.
Meanwhile Judge Sergio Munoz accuses Pinochet of corruption, falsifying documents, tax fraud and money laundering and asks the Appeals Court to remove his immunity from prosecution so the charges can be brought to trial. Chile's tax agency also promises to pursue tax fraud charges against Pinochet, even if he pays his back taxes. (Pinochet does pay about US$2 million in back taxes during the year.)
On 13 May, Manuel Contreras provides the Supreme Court with a 32-page document detailing the fate of almost 600 people who disappeared during Pinochet's regime. In a letter accompanying the document Contreras alleges that Pinochet personally ordered human rights violations, including the assassinations of Carlos Prats in 1974 and Orlando Letelier in 1976.
Pinochet is once again admitted to the Santiago Military Hospital on 19 May after suffering a mild stroke. His condition is reported to be not serious and he is released after five hours.
On 7 June the Appeals Court removes Pinochet's immunity from prosecution for tax evasion charges relating to the former dictator's secret foreign bank accounts. Pinochet is accused of not paying US$9.2 million in taxes from 1984 to 2004. If convicted he could face up to five years in jail.
However on the same day an Appeals Court panel rules that Pinochet is mentally unfit to stand trial for the nine counts of kidnapping and one of murder arising out of the Operation Condor case. The panel argues that Pinochet is too senile to defend himself effectively.
The decision to remove Pinochet's immunity from prosecution for tax evasion is also taken to the Supreme Court for an appeal ruling. The Supreme Court upholds the decision. It is expected that this ruling will also be appealed.
On 21 June Pinochet returns to hospital after loosing consciousness for 30 minutes. He is released the following day.
On 6 July Pinochet looses his immunity from prosecution for another case brought against him, with the Appeals Court ruling that he should face charges relating to the misrepresentation and cover-up of the deaths of between 20 and 119 rebels from the Revolutionary Leftist Movement in 1975. The execution of the leftists and subsequent cover-up was known at the time as 'Operation Colombo'.
The final constitutional vestiges of the Pinochet regime are removed on 13 July when the Chilean Senate passes reforms that cut the presidential term from six years to four and remove parliamentary privileges granted to the military.
Under the reforms 10 appointed Senate seats are abolished, leaving the Senate as a wholly elected institution. The president's power to remove the commanders of the armed forces is restored and military influence over the legal system is eliminated.
Meanwhile the search for secret funds held by Pinochet is widened on 26 July when Judge Sergio Munoz orders the investigation of further bank accounts in Colombia, Panama, Cayman Islands, Germany, the US, Bahamas, Britain and Spain.
On 10 August, Pinochet's wife, Lucía Hiriart de Pinochet, and younger son, Marco Antonio Pinochet, are arrested and charged as accomplices in the tax evasion case being pursued by Judge Munoz.
Hiriart is held at the Santiago Military Hospital for one day then released on bail. Marco Antonio is held at a special prison for white-collar criminals. He is not granted bail until the end of August.
The arrest of his wife and son follows the formal charging of Pinochet's secretary, Monica Ananias, and a former aide, Oscar Aitken, in relation to the case.
On 19 August an appeals court upholds the charges against Hiriart and Marco Antonio, pending further investigation.
On 18 October Judge Munoz asks the Santiago Appeals Court to remove Pinochet's immunity from prosecution so he can "face charges of embezzling public funds."
The same day Pinochet undergoes the first of three sessions of medical tests to determine whether he is fit enough to stand trial for the 'Operation Colombo' charges.
On 17 November the 'Los Angeles Times' reports that court-appointed doctors have determined that Pinochet suffers from mild dementia but it is not severe enough to make him unfit to stand trial.
According to prosecutor Hernan Quezada the doctors believe that Pinochet tried "to make the symptoms of his condition appear worse than they really are."
Also on 17 November 'The Guardian' publishes extracts from a record of interview between Pinochet and Judge Victor Montiglio.
Asked about the killing of civilians during his regime Pinochet says, "I suffer for these losses, but God does the deeds; he will pardon me if I exceeded in some, which I don't think."
On his decision to stage the 1973 coup he says, "Everything that I did, all that I carried out, all the problems I had, I dedicate to God, all this I dedicate to Chile because this permitted that the country was not communist and arose as it is today."
Pinochet denies he was in command of the DINA secret police force. "I don't remember (the chain of command), but it is not true," he says.
On 18 November Pinochet complies with an order from Judge Montiglio and attends a supervised meeting and joint interview with former DINA commander Manuel Contreras.
According to 'The New York Times' under questioning Pinochet says, "... it seems that he (Contreras) rendered accounts personally to me and also to members of the junta." The newspaper also quotes Pinochet as saying that he "could only have an indirect responsibility" for the human rights abuses of his regime.
The corruption scandal catches up with Pinochet on 23 November when he is charged with evading US$2.4 million in taxes, using four false passports to open overseas bank accounts, submitting a false government document to a foreign bank and filing a false report on his assets. Pinochet is placed under house arrest. Bail is set at US$23,000.
Pinochet makes the bail on 24 November but is immediately placed back under house arrest on charges relating to the disappearance of six dissidents during 'Operation Colombo'. On 5 December these charges are expanded to cover the disappearances of a further three dissidents. On 7 December the Appeals Court removes Pinochet's immunity from prosecution for the disappearances of an additional 29 dissidents. On 19 December the court upholds the indictment against Pinochet for the disappearance of the three dissidents. The charges against Pinochet for the disappearance of the six dissidents are upheld by the Supreme Court on 26 December.
On 28 December Pinochet is formally booked by the Chilean police for the disappearance of all nine 'Operation Colombo' dissidents. He is fingerprinted and has identification photographs taken from the front and side for a police file.
Two days later the Santiago Appeals Court removes Pinochet's immunity from prosecution for charges that he diverted US$2 million from the presidential office to personal accounts overseas.
2006 - The new year sees no let-up in the legal pursuit of Pinochet. On 11 January the Santiago Appeals Court removes the former dictator's immunity from prosecution for charges related to the killing of two of Salvador Allende's bodyguards during the 'Caravan of Death' that followed the 1973 coup. The ruling is later upheld by the Supreme Court.
On 20 January Pinochet looses his immunity from prosecution in 23 cases of torture and 36 kidnappings carried out at the Villa Grimaldi detention centre in the south of Santiago.
Meanwhile Pinochet is granted bail on the 'Operation Colombo' charges and is released from his seven weeks of house arrest.
On 23 January Pinochet's wife, four of his children, the wife of his younger son, one of his lawyers and one of his secretaries are all charged with tax evasion related to the former dictator's overseas bank accounts. They are freed on bail the following day.
However Pinochet's eldest daughter, Lucia, fails to appear in court to hear the tax evasion charges against her. On 22 January she flees to Argentina. From there she travels to the US, where she seeks political asylum. An international warrant is issued for her arrest. Two days after arriving in the US she withdraws her request for asylum and is sent back to Argentina. She returns to Chile on 28 January and is immediately arrested.
On 7 April the Santiago Appeals Court upholds the charge that Pinochet used false passports to open secret accounts in overseas banks, finding "one cannot say that he suffers from some condition that makes him unfit to stand trial."
A possible explanation of the source of Pinochet's wealth surfaces at the start of July when former DINA commander Manuel Contreras claims that Pinochet was involved in manufacture, smuggling and sale of cocaine during the 1980s. According to 'The New York Times', Contreras also accuses Pinochet of "embezzling money from secret government accounts."
On 31 August Pinochet is formally questioned by Judge Alejandro Solis about the assassination of Carlos Prats.
The list of charges that could take Pinochet to trial mounts on 18 August when the Supreme Court lifts his immunity from prosecution for a corruption case related to his secret overseas bank accounts.
On 8 September Pinochet looses his immunity for charges relating to human rights abuses carried out at the Villa Grimaldi prison between 1974 and 1977. Villa Grimaldi, which was run by the secret police, was a notorious torture centre.
In October Pinochet is questioned by Judge Solis about Villa Grimaldi but denies any knowledge of the activities there.
Comment: Under the economic paradigms of today the Allende government appears dubious at best and would be brought to its knees by market forces alone. Similar stresses were placed on the government at the time - the flight of capital and the blocking of aid and loans - and it is quite possible that Allende would have been removed democratically if a scheduled vote for the presidency had been allowed to proceed.
But placing such "what ifs" aside, Allende and his government were the rightful albeit minority incumbents in a robust democratic system and it is shameful that they were removed in a way that not only broke the social contract but also jeopardised the system itself. It is a credit to Chile that democratic norms have since been reinstated.
The culprits in the tragedy were, as is so often the case in Latin America, the US Government and the local military, headed by a despotic strongman. While the US may grudgingly recognise its responsibility Pinochet will no doubt go to his grave believing he is blameless.
It is of consolation to know that he has lived to see his humiliation at home and abroad as well as the gradual dismantling of the safeguards he so carefully put in place to ensure that he and his cronies would never be brought to justice let alone charged.
Sunday, December 10, 2006
نامه عاشقانه احمد شاملو به همسرش آيدا
Wednesday, December 6, 2006
تنها طوفان كودكان ناهمگون ميزايد
الهام خاكسار
دربارة اوريانا فالاچي پارتيزان، خبرنگار
سال 2001، چند ماه پس از انفجار برجهاي دوقلو، سفري كه به ايتاليا داشتم، پيشاپيش با رويايي جان گرفت. به فلورانس ميرفتم و به خودم وعده ميدادم كه در زادگاه اوريانا فالاچي او را خواهم ديد. حالا هرچه فكر ميكنم بهياد نميآورم كه اين خيال مطبوع از كجا جرقه زد و شعله كشيد، اما هرچه بود كار را به جايي رساند كه با خودم گفتم: «شايد فالاچي با وساطت دوستان فرهنگي پذيراي مصاحبه با يك زن روزنامهنگار ايراني نيز باشد!»واكنش دوستانِ پراكنده در شهرهاي مختلف ايتاليا نااميدكننده و شبيه به هم بود. تكتكشان رو ترش كردند و مثل آنكه، با بيميلي، توضيح امري بديهي بهشان تحميل شده باشد گفتند: «فالاچي پير و خل شده و ديگر آن فالاچي سابق نيست...»آن روزها ميدانستم كه از بيماري سهمگينش ده دوازده سالي ميگذرد و اغلب نيز در امريكاست. (همان وقت هم در امريكا بود.) اما تعجب ناباورانة من از آن رو بود كه ميديدم همه در مقابل او سپر به دست گرفتهاند... همه گريزان، همه تلخ، همه زخمخورده.آن روزها بحث داغِ حادثة يازده سپتامبر باعث شده بود فالاچيِ ناآرام باز هم با موضعگيريهاي تندش فضاي آشوبزده را متشنجتر كند. در فلورانس، وقتي نگاهم بر در و ديوار كليساي سن لورنزو چرخيد و يادم آمد كه فالاچي هميشه تشخص و هويتش را متأثر از فلورانسي بودنش (كه نتيجة تمدني ديرپا و شاخص بوده) نيز ميدانسته، در دلم گفتم: «فالاچي قدرتمند، فالاچي شجاع، آيا اين بيماري و ضعف، اين احساس به آخر خط رسيدن نيست كه چنين مهاجم و پرخاشجويت كرده؟»حالا با گذشت پنج سال و پس از مرگش، در پي شناخت بيشتر او، ميبينم كه جووانيتو، خوانندة ايتاليايي، در يكي از آوازهايش از فالاچي اينگونه ياد ميكند: «ژورناليست و نويسندهاي كه عاشق جنگ است، چون جنگ زماني را به يادش ميآورد كه جوان و زيبا بوده...»
فالاچي در گود سياستاوريانا فالاچي در 1967 و در 38 سالگي خبرنگار جنگي شد و با گزارشش در كتاب زندگي جنگ و ديگر هيچ به شهرت جهاني رسيد. از 16 سالگي، نويسندة ستون جنايي در مطبوعات بود و از 9 سالگي داستانهاي پيشپاافتاده مينوشت. اما جنگپرست خواندن فالاچي، از يك سو، به اتهامي ويرانگرانه و از سويي ديگر، به نظري ملاطفتآميز ميماند. آيا جووانيتو با يادآوري نوستالژياي دهههاي 60 و 70، دوران هيپيها و پاپآرت و سفر به كرة ماه و جنگ ويتنام، قصد بازآفريني و زنده كردن شهرت ازيادرفته يا بربادرفتة فالاچي را ندارد؟البته خود فالاچي نيز در ايجاد چنين شبههايي همواره نقشآفرين بود. از دل پديدة جنگ تفسيرهاي غيرمنتظرهاي بيرون ميكشيد كه ميتوانست زمينه را هم براي دشمنتراشي و هم براي شخصيتپرستي از او مساعد كند.«در جنگ هرگز به تماشا نمينشيني. هميشه به روي صحنة نمايش هستي... حتي اگر در تراس كافة كنتينتال مشغول نوشيدن قهوه باشي. چون احتمال دارد يك مين روي اين تراس بيفتد و يا يك نارنجك روي ميز پرتاب شود... تو خود را در فضايي كاملاً قهرماني حس ميكني... ميداني، در نيويورك كه وقتم به مصرف كارهاي باعجله و مشكل، مصاحبهها و... ميرسيد اين احساس را نداشتم. در نيويورك هيچ اتفاق جالبي نيفتاد. خودم را مانند مورچهاي حس ميكردم كه در ميان ميليونها مورچة ديگر گم شده باشد: فعال، مرتب و حتي بدون كوچكترين ترديدي در زنده ماندن!»1بيترديد، جهانبيني و نگاه افراد حاصل تجربههاي تاريخيشان نيز هست. آشوبها و انقلابها، جنگها و زندان رفتنها، در مقايسه با دورههاي صلح و اميد، از نظر اثرگذاري بر ساختِ شخصيتِ ملتها و جوامع انساني، طبعاً يكسان عمل نكردهاند. بيجهت نيست كه لئوناردو داوينچي و ميكل آنژ، بزرگترين نوابغ تاريخ هنر، كه معاصر هم بودند در فضايي صلحآميز و اعتلايي فرهنگي بهسر ميبردند. در عصر ما، در پي پوستاندازيهاي اجتماعي و قوت گرفتن تفكر ليبراليستي، صلح و امنيتْ ارزشهايي ترديدناپذير بهشمار ميروند. اما از دريچهاي متفاوتتر، ميشود ديد كه آدم انقلابديده يا بازگشته از جنگ، بهدليل موقعيت خاص خود و آبديدگياش، اين فرصت را پيدا كرده كه جنبهاي از جنبههاي نامكشوف درون خود يا ديگري را كشف كند و درجة آن را محك بزند. فالاچي در ويتنام چيزهاي عجيبي ديد. اين چيزهاي عجيب از نگاه تيزبينِ فالاچي بهسرعت از گونيهاي متعفن اجساد بيسر و دست و پا و جنازههاي بادكردهاي كه حدقة چشمشان جولانگاه مگسها شده بود فراتر رفت و از تمركز بر مرگ و نيستي به سمت هشداري براي درك زندگي متمايل شد. فالاچي به زندگي عشق ميورزيد و چون زندگي در ويتنام چيزي بود نسيهاي و موقتي و تا اطلاع ثانوي، با بازماندههاي جنگ، كه امروز زنده بودند و شايد كه فردا نبودند، گفتوگو كرد و همينها بخش اعظم گزارش او را تشكيل داد. سرباز امريكايي كه عنبية چشمهايش در اثر نور انفجار سوخت ولي گفت كه بر همين منوالِ غمگنانه زندگي به اندازة كافي دوستداشتني است. فكر كردن به ويتكنگياي كه دفترچة خاطراتش به دست فالاچي رسيد و فالاچي را واداشت تا بگويد كاش اين يادداشتها را من نوشته بودم (او در يك راهپيمايي دويست كيلومتري پاهاي آماسكردهاش را با كيسة پلاستيك پوشاند و از مردابهاي پر از زالو و آبهاي يخزده تا سنگلاخ گذر كرد)، يا موقعيت پيچيدة رواني خود فالاچي كه باعث شد در ويتنام تا مدتي با وسوسة پذيرش دختربچهاي پرورشگاهي زندگي كند، همه و همه موقعيتهايي تعمقبرانگيز كه نشان ميدهند وجود آدمي چگونه چون منشوري چندوجهي هر دم آمادة چرخيدن و نماياندن لايههاي مخفي و ناپيداست. شما وقتي فالاچي باشيد به ويتنام، لائوس و كامبوج ميرويد، هر دم به مكنونات مخفي و نامنتظر وجودتان فرصت بروز و ظهور ميدهيد، مچ خودتان را ميگيريد و گاهي خودتان را در مقابل خواننده ضايع ميكنيد، اما خطر پشيماني از آمدن تهديدتان نميكند. در رستوراني كه بر پايههاي چوبي در آب بنا شده درست روبهروي جنگل پرآشوب ويتكنگها غذا ميخوريد و هواپيماها دائم بر فراز سرتان پرواز ميكنند و موشكهاي پرتوافكن را به طرف جنگل پرتاب ميكنند و شما با دلهره از اينكه بمبي توي بشقابتان بيفتد غذايتان را ميخوريد ولي پشيمان نميشويد.در كنار پزشك بيستوشش سالهاي كه كارل ماركس را مسبب جنگ ايدئولوژيك ويتنام ميداند پرچانگي ميكنيد و وقتي گلولـهاي در چند قدميتان در آب رودخانه افتاد فقط كمي دلتان ميلرزد و بعد مينويسيد: «پاف! درست مثل يك سنگريزه كه در آب بيندازد و من خم شدم تا دايرههاي تودرتويي را كه از برخورد گلولـه با آب پديد آمده بود تماشا كنم.»2شايد مانيفست فالاچي براي زندگي نجواي تغزلي اوست خطاب به كودكش، به كودكي كه هرگز زاده نشد. ولي در همان حالت شفيرهمانند جنيني، احتمالاً از مادرش شنيد كه ميگفت: «تنها از تو دو چيز خواهم خواست. اول اينكه از معجزة زاده شدن حداكثر بهره را ببري و ديگر آنكه هرگز تن به پستي ندهي. پستي جانور خونخواري است كه... چنگالهايش را هر روز به بهانة مصلحت و احتياط و گاهي عقل و كمال در بدن همة انسانها فرو ميكند... آدمها وقتي در معرض خطري قرار ميگيرند پست ميشوند و وقتي خطر گذشت آدم ميشوند. هرگز نبايد در مقابل خطر خودت را گم كني. حتي اگر ترس سراپاي وجودت را فرا بگيرد. به دنيا آمدن خودش خطر دارد. خطر پشيماني از آمدن...»3فالاچي كمتر از يك سال در ويتنام ماند و بعد به مكزيك رفت. در آنجا در گردهمايي اعتراضآميزي كه در واكنش به برگزاري المپيك در مكزيك برپا شده بود از پليس كتك خورد و مجروح شد. آن سال، المپيك با هزينههاي بسيارش در مكزيك برگزار شد اما فالاچي به خاطر نوشتن گزارش جنگ ويتنام و اوضاع مكزيك جايزة بانكارلا را گرفت. بعدها در دهة 1970، در پي گفتوگو با بزرگترين رهبران و شخصيتهاي سياسي روز به محبوبيت رسيد. صراحت او در گفتوگو، بيتوجه به شأن مرعوبكنندة اغلب مصاحبهشوندگانش، گاه به انگولك كردن و سيخونك زدن شبيه ميشد. و البته شناخت عميق سياسي و سرعت تجزيهوتحليلش همدلي خواننده را برميانگيخت.در كارنامة حرفهاياش در 42 سالگي فهرست بلندبالايي از گفتوگوهاي تاريخي و استثنايي بهچشم ميخورد. هنري كيسينجر (مشاور رئيسجمهور امريكا)، ويليام كولبي (رئيس سابق سازمان سيا)، ياسر عرفات (رهبر و سخنگوي سازمان مقاومت فلسطين الفتح)، جرج حبش (رهبر جبهة خلق براي آزادي فلسطين)، گلدا ماير (نخستوزير اسرائيل)، اينديرا گاندي ( نخستوزير هند)، ذوالفقار عليبوتو (رئيسجمهور پاكستان)، ملك حسين (پادشاه اردن)، ويلي برانت (صدراعظم آلمان) و ونگون وانتيو (رئيسجمهور ويتنام جنوبي) فقط تعدادي از افرادي بودند كه فالاچي با آنها گفتوگو كرده است.فالاچي كه بعد از انتشار كتاب زندگي جنگ و... با شاه ايران گفتوگو كرد و در همانجا به سانسور نشر و اوضاع زندانيان سياسي اعتراض كرد (شاه به خاطر سفر نيكسون، رئيسجمهور امريكا، به ايران دستور جمعآوري اين كتاب را داده بود) بعد از انقلاب، بار ديگر به ايران آمد و با آيتالله خميني و مهندس بازرگان گفتوگو كرد. (تا پيش از انقلاب، متن كامل گفتوگو با شاه نيز در ايران منتشر نشد). از اين گذشته و در ارتباط با ايران ميتوان به گفتوگوي او با قذافي اشاره كرد كه تقريباً حول رخدادهاي ايران و ماجراي گروگانگيري و تأثير آن در ميان كشورهاي عربي و ديگر كشورها ميگذشت. همينجا بايد گفت كه جريان فالاچي و سرهنگ قذافي (از ميان همة سياستمداران) كه مسبوق به حوادث و رخدادهاي ديگري است، حداقل براي شناخت بيشتر اين زن نامدار شنيدن دارد.فالاچي با مقاومت و مبارزة مردم فلسطين همدلي ميكرد و اين تفاهم در گفتوگو با ياسر عرفات و مقدمة مصاحبة جرج حبش پيداست. از اين گذشته، گفتوگوي كوبنده و تندش با آريل شارون، كه بعدها نخستوزير اسرائيل شد، نيز گواهي بر اين مدعاست.اما فالاچي در مصاحبه با گلدا ماير ـ كه به مادربزرگ اسرائيل ملقب شده ـ احساساتي شد و در مقدمة مصاحبه، متني ستايشگرانه در مدح گلدا ماير نوشت. هرچند همانجا نيز به اهميت احساسات شخصياش نسبت به مادربزرگ اسرائيل نزد خواننده اعتراف كرد و هشدار داد: «... بايد اعتراف كنم كه در مورد گلدا ماير نميتوانم عيني و واقعبين باشم. در مورد او نميتوانم آن قضاوت بيطرفانهاي را داشته باشم كه هميشه سعي كردهام به خودم تحميل كنم. من معتقدم كه هر انسان صاحبقدرت پديدهايست كه بايد بهدقت و بطور عيني تجزيهوتحليل شود. بهنظر من، حتي اگر با او، و سياست او، و ايدئولوژي او توافق نداريم، نميتوانيم محترمش نداريم... من تقريباً او را دوست دارم. بخصوص چون كمي به مادرم شبيه است و مرا به ياد او مياندازد. مادر من هم همان موهاي خاكستري و وزوزي، همان چهرة خسته و اخمو و همان بدن سنگيني را دارد كه بر پاهايي پفكرده استوارند. مادر من هم همان حالت فعال و شيرين او را دارد، حالت كدبانويي كه وسواس پاكيزگي دارد.»4اما فالاچي بعد مدعي شد كه نوارهاي مصاحبهاش در يك سرقت سياسي دزديده شده: «نوارها دو كاست كوچك نود دقيقهاي بودند و يك كاست ديگر به مدت پنج يا شش دقيقه. از آن سه كاست فقط از اولي نوشته برداشته بودم. آنها را انگار كه جواهري باشند، با دقت در كيفم گذاشتم و فرداي آن روز به مقصد رم حركت كردم... به محض آنكه ]در هتل[ به اتاقم رسيدم نوارها را از كيفم درآوردم تا در پاكتي بگذارم. پاكت را روي ميز تحرير گذاشتم و... از هتل خارج شدم... حدود پانزده دقيقه: فقط براي گذشتن از خيابان و خوردن يك ساندويچ. وقتي برگشتم كليد اتاق گم شده بود. پشت ميزِ دفترِ هتل و همهجا را گشتند. بينتيجه. وقتي بالا رفتم، در اتاقم باز بود... با اولين نگاه ظاهراً چيزي دستخورده بهنظر نميآمد. چند لحظهاي طول كشيد تا متوجه شدم كه پاكت كاستها خالي شده است، نوارهاي گلدا ديگر نبود... فوراً پليس آمد و تا صبح در هتل ماند... نتيجه گرفتند كه اين يك سرقت سياسي است. و اين را من هم ميدانستم ولي نميفهميدم چرا و از طرف چه شخصي. از طرف يك عرب كه در جستجوي خبرهاي تازه بود؟ يا از طرف يكي از دشمنان شخصي گلدا ماير؟ يا از طرف يك روزنامهنگار حسود؟......طبيعتاً پليس طبق معمول اسرار سرقت نوارهاي مرا كشف نكرد... ولي شكي كه برده بودم فوراً قدرت يافت، و خودبهخود به وقوع پيوست. و ارزش اين را دارد كه برايتان تعريف كنم، تا اين صاحبان قدرت را بهتر بشناسيم. تقريباً همزمان با تقاضاي ديدار با گلدا ماير، تقاضا كرده بودم كه قذافي را ببينم و او توسط يك مقام عاليرتبة وزارت اطلاعات ليبي پيغام داده بود كه آمادة مصاحبه است. ولي دفعتاً، چند روز بعد از سرقت نوارها، او يكي از روزنامهنگاران هفتهنامة رقيب مجلة اوروپئو را احضار كرد... و از تصادف روزگار، قذافي پاسخهايي به آن روزنامهنگار داد كه گفتي دارد جواب مصاحبة گلدا ماير با من را ميدهد. و روزنامهنگار بيگناه هم طبيعتاً از موضوع بياطلاع بود... چطور ميشود كه آقاي قذافي به مسائلي پاسخ ميگويد كه هرگز منتشر نشدهاند، و به غير از من هيچكس از آنها اطلاع نداشته است؟ آيا آقاي قذافي نوارهاي مرا شنيده است؟ و يا بدتر از آن دستور داده است آنها را بدزدند؟... قذافي به عهد خود وفا نكرد و مصاحبه انجام نشد. او مرا هرگز به تريپولي دعوت نكرد تا شك و ترديد مشروع مرا راجع به سوءظن توهينآميزم نسبت به او برطرف كند.»5
فالاچي و زناندر مورد فالاچي، حتي بعضي از نشريات مربوط به زنان شتابزدگي به خرج دادند و نوشتند: «او اگرچه خبرنگار، نويسنده و گزارشگري بدون مرز بوده است اما تا آنجا كه برايش امكانپذير بوده سعي داشته است دربارة زنان و مسائلي كه مربوط به آنان ميشود چيزي ننويسد.»6هرچند فالاچي در همهجا و ازجمله مصاحبه با شاه بر موضوع زنان تكيه كرد و بحث را به فمينيسم كشاند، بيشك دليل اين اظهارنظر شائبهبرانگيز بخشي از نوشتة خود فالاچي است. جايي كه او در مقدمة كتاب جنس ضعيف نوشت: «من تا آنجا كه برايم امكانپذير باشد، سعي دارم دربارة زنان و مسائلي كه به آنان مربوط ميشود چيزي ننويسم. نميدانم چرا در اين مورد دچار ناراحتي ميشوم و موضوع بهنظرم مسخره ميرسد. نميفهمم مگر زنها نژاد بخصوصي هستند كه موضوع جداگانه و خاصي را، بخصوص در مطبوعات، تشكيل دهند... خداوند زن و مرد را آفريد كه در كنار يكديگر زندگي كنند و از آنجا كه چنين امري، برخلاف عقيدة عدهاي از منحرفين، بسيار لذتبخش نيز هست دليلي نميبينم كه با زنها همچون موجوداتي رفتار كنيم كه در يك كرة ديگر زندگي كرده و خود توليدمثل ميكنند.»7 اما اين فالاچي مخالفخوان روي ديگري هم دارد كه بهزودي آن را به خواننده نشان ميدهد. جنس ضعيف اصلاً شرح سفر فالاچي است به دور دنيا براي تهية گزارشي دربارة زنان بهويژه زنان شرقي. مدير روزنامهاي كه فالاچي در آن كار ميكرده به او پيشنهاد سفر دور دنيا ميدهد و فالاچي غرغرو و منفيباف اول كتاب ناگهان به واقعيتي واقف ميشود. به محيطش دقت ميكند و بعد از برخورد با دختري از دوستانش به مشكلات زنان حساس ميشود و مينويسد: «درست مثل آدمي كه از وجود گوشهاي خود بيخبر است، چرا كه هر صبح گوشهايش همان جاي هميشگي خود قرار دارند، ولي يكباره گوشدرد ميگيرد و متوجه ميشود كه گوشهايي هم دارد، ناگهان متوجه شدم مشكلات عمدة مردان از مسائل اقتصادي، نژادي، اجتماعي ناشي ميشوند ولي مسائل اساسي ما زنان بخصوص زاييدة يك موضوعند. اينكه زن بدنيا آمدهايم. منظورم تابوهايي است كه... و زندگي تمام زنان تمام نقاط جهان را تحت تأثير قرار ميدهد.»8بدين ترتيب فالاچي پيشنهاد مدير روزنامه را رسالتي تلقي ميكند و براي اين سفر از ايتاليا، پاكستان، هند، اندونزي، هنگكنگ، ژاپن، هاوايي و نيويورك ميگذرد و دوباره به ايتاليا بازميگردد. از جذابترين بخشهاي جنس ضعيف ديدار با مادرسالارهايي است كه او با مشقت و رنج بسيار در قعر جنگلهاي مالزي آنها را يافت.مثل زماني كه در كانون جاذبهاي ميافتيم و كشيده شدن لحظه به لحظهمان را به مركز كانون تجربه ميكنيم، فالاچي از شعاعي كه به مأواي مادرسالارها ميرسيده، گزارش ميدهد: «مينگسن ]رانندة فالاچي در جنگلهاي مالزي و در حال راندن[: يكبار يكي از دوستان من كه اهل كوالالامپور بود با يكي از اين مادرسالارها ازدواج كرد. البته اين زن در جنگل به دوست من تجاوز كرده بود. ولي بدقيافه نبود و در ضمن داراي پنج مزرعة برنج بود. به همين خاطر با او ازدواج كرد، در اروپا هم چنين اتفاقاتي روي ميدهد...؟ـ بله، زياد.ـ در اوايل كار آن زن همسر خوبي براي دوستم بود، كارهاي سنگين را خودش انجام ميداد و تنها كار بدش آن بود كه حقوق دوستم را ضبط ميكرد. ولي بهتدريج عوض شد و درخواست طلاق كرد. پولها و زمين را براي خودش نگه داشت و دوست مرا به خانة مادرش فرستاد. در اروپا هم چنين اتفاقاقي روي ميدهد...؟ـ بله، زياد.ـ پس چرا به دنبال اين وقايع به اينجا آمدهاي...؟ـ بهخاطر اينكه زنان اينجا به معناي واقعي مادرسالار هستند و مثل زنان غربي ادا درنميآورند... اين زنان قابل احترامند مينگسن»9«... هيچ فرد مالزي وجود ندارد كه از جنگل واهمه نداشته باشد. اين جهنمِ متشكل از برگ و تنة درختان كه هر لحظه پهناورتر ميشود و با اشتهاي سيرنشدني زمين را ميبلعد لرزه بر اندام هر بيننده ميافكند. اما مادرسالارها از جنگل هراسي... حتي در زمان جنگ نيز... قدمشان را از جنگل بيرون نگذاشتند. ژاپنيها كلبههاي آنان را به آتش ميكشيدند و آنان از نو كلبههاي تازهاي ميساختند... پس از جنگ، وقتي جنگل تحت كنترل كمونيستها بود، يك روز مأمورين پليس به داخل جنگل ريختند تا مردان مادرسالارها را دستگير كنند، تمام قبايل را محاصره كردند. با سرنيزه و تفنگ به كلبهها حملهور شدند ولي فقط با مادرسالارها روبرو شدند كه در مقابل سرنيزه و تفنگ شليك خنده را سرميدادند... پير مارتن فرانسوي كه... سالهاست زندگي اين زنان را مورد مطالعه قرار ميدهد، برايم حكايت كرد كه دهكده و شهرها و مغازه و سينما همهچيز در اطراف جنگل برپا شده است ولي مادرسالارها فقط سالي يكبار آن هم براي مراجعه به دندانپزشك از جنگل بيرون ميآيند...»10وقتي جستوجوي دوساعتة فالاچي در جنگلهاي وهمناك براي پيدا كردن مادرسالارها به نتيجه نرسيد، در دلش وجود آنها را تكذيب كرد و با خود گفت: «مادرسالارها وجود خارجي ندارند.» اما... «در اين اثنا بود كه دست تقدير به كمكم آمد و... كاظم خان را بر سر راهمان قرار داد... با دوچرخه همراه كاظم خان به داخل جنگل رفتيم.... تقريباً از اينكه در چنين منطقهاي ما را همراهي كرده بود پشيمان بهنظر ميرسيد و ميگفت كه در جنگل بجز ميمون و كبك و گاهي از اوقات پلنگ موجودات ديگري زندگي نميكنند... به محوطهاي باغمانند رسيديم و خانة مادرسالارها را از دور مشاهده كرديم... هزارها كيلومتر راه پيموده بودم تا به داخل جنگل برسم و... در كلبة مادرسالارها با چرخ خياطي و گرامافون روبهرو شوم؟... ... ]جميله گفت[: " اين جهيزية شوهر من است... كار نميكرد و حتي به جمعآوري شيرة درخت هم كه از سبكترين كارهاست تمايلي نشان نميداد. نه قادر بود درختي را اره كند... نه بلد بود برنج بپزد. من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده است كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند... دروغ ميگويم؟»11و در جايي ديگر«حوا دهانش را كاملاً باز كرد و گفت: ـ ببينيد روكش طلاي سه تا از دندانهايم را فروختهام. دندانهاي من بانك و سرماية من به شمار ميروند. دختران من زمين دارند، اما پسرم جز دندانهاي من دارايي ديگري ندارد. هر وقت كه احتياج به پول داشته باشم به كوالالامپور ميروم و روكش يكي از دندانهايم را ميفروشم... با پول اين دندانها براي جونيوس ]پسرش[ بزرگترين عينك كوالالامپور را خريدهام.»12در بازگشت از مالزي مأموري دولتي به فالاچي اعتراض كرد كه چرا فقط از زنان سياهپوست مادرسالار ديدار كرده: «... خوشبختانه تعداد اين زنان اخيراً به ده قبيله تقليل پيدا كرده است و در آينده نيز كمتر خواهند شد. دولت سعي ميكند كه آنان را به سوي يك زندگي متمدن هدايت كند، زيرا خجالتآور است كه در كشور مستقلي همچون مالزي هنوز زناني اينچنين وحشي وجود داشته باشند. اين زنان حتي از حق رأي استفاده نميكنند. و عقيده دارند كه "رأي دادن به مردان كار احمقانهاي است و فقط به درد آن ميخورد كه يك عده زورگو را به قدرت برساند. "»13همانطور كه ميشود حدس زد، حساسيت فالاچي نسبت به موضوع زنان و توانايياش در طرح تجربههاي زنان فقط محدود به گزارشهاي اجتماعي و موضعگيريهايش در گفتوگوها نيست.به كودكي كه هرگز زاده نشد ترديدهاي زني آزاد و مستقل است. او وقتي خود را باردار مييابد بر سر دوراهي مستقل ماندن يا ميدان دادن به موقعيت مادرانهاي كه طبعاً دستوپاگير و بازدارنده هم هست مردد، ميايستد. البته فالاچي عاقل است و در استحالة مادرانهاش سريعاً درمييابد كه نميتواند بچهاش را دور بيندازد. سپس در تكگويي عاشقانهاش با جنيني كه از زمان منعقد شدن تا دوسه ماهگي حكم همدمش را پيدا كرده، به ما ثابت كند به همان اندازه كه در زندگي شغلياش موفق و ممتاز بود، در زندگي خصوصي و در نقش مادر نيز ميتوانست زني استثنايي باشد.
فالاچي و شيوة نوشتن1ـ سبكبيشك فالاچي نويسندهاي صاحبسبك بود. شايد فراگيرترين دريافت عموم خوانندهها، بخصوص خوانندة اهل قلم، از آثار فالاچي اين بود: فالاچي راحت و روان مينوشت و اين درخشش تقليدناپذير كه اساساً بر سادگي استوار بود كوچكترين ربط و شباهتي به خامدستيهاي ناشيانه و نوشتههاي تخت نداشت. فالاچي بلد بود ظريف و پرهيجان بنويسد. او از سر استادي قلمبهپردازي و قمپزمآبي را روشهايي ناشيانه و براي جلب توجه يافته بود. پس در قلب پيچيدهترين شرايط ميايستاد و با سختترين مفاهيم درگير ميشد، اما فكرهاي سخت و تودرتو، با عبور از دستگاه ذهنياش و پردازش در آن، روند ساده و سادهتر شدن را طي ميكرد. كساني كه متن اصلي نوشتههاي او را به ايتاليايي و انگليسي خواندهاند اين احساس را عميقتر دريافتهاند هرچند نوشتههايش در ترجمه نيز همچنان از اين حيث پرقوتاند.اما اين سادهنويسي، در كنار توانايي ديگرش كه گرما بخشيدن به نوشته بود معجوني كامل و كمياب را ميساخت. براي فالاچي كشاندن خواننده تا پايان ماجرا دشوار نبود.به توصيف او از جملهها و گفتار افراد، مشخصات فيزيكيشان و هر آنچه در ذهن و فكر خودش ميگذشت، در اين چند پاراگراف كه شهادتِ مستقيم اوست از رويداد بمباران هوايي و كشتار ويتكنگها دقت كنيد:«ـ كاپيتان اندي از ششصد و چهارمين اسكادران نيروي هوايي. كاپيتان، اين خانم مسافر امروز شما هستند.ـ سلام.چهرهاش آرام بود و حالتي از حجب داشت، نگاهش آرام و به رنگ سبز آب راكد. گونههايش استخواني و موهايش به رنگ طلايي مايل به قرمز و سي ساله بهنظر ميآمد.ـ اگر حاضر هستيد برويم....وارد هواپيما شديم... صندلي من در طرف راست و صندلي او در طرف چپ بود، كمربندهايمان را بستيم، كمربند چتر نجات را هم بستيم، كلاهمان را بر سر و ماسك اكسيژن را هم به دهان گذاشتيم. خودم را مضحك حس ميكردم. به اين دلخوش كردم كه "خوشحالم از اينكه دوست و آشنايي مرا با اين وضع نميبيند" و بعد فكر كردم "... واقعاً عادلانه نيست كه در چنين هواي قشنگي آدم بكشيم" در كلاهم سروصدايي شنيدم...ـ صدايم را ميشنويد؟ـ بله.ـ ... مقصود از بمباران، خراب كردن يك استراحتگاه ويتكنگ است.ـ خب.ـ اگر احياناً تيري به ما اصابت كرد، سعي ميكنم هواپيما را افقي كنم و با اشارة انگشت من، شما اول بپريد......نگاهي به كفشهايم انداخت ]فالاچي قبلاً توضيح داده كه آن روز پوتين سربازياش را نپوشيده و پوتين عاريتي چقدر به پايش بزرگ بوده[ و موتورها را روشن كرد. موتورها به سروصدا افتادند و بمبهاي ناپالم تكان خوردند. زمينِ فرودگاه از زير پاي ما ميگريخت. ...اندي گفت "رسيديم" و همهچيز خيلي زود اتفاق افتاد. هواپيما بهطور عمودي پرواز كرد، به طرف به راست رفت، بعد به طرف درختهايي كه هر لحظه بزرگ و بزرگتر شدند و حالا ديگر ميتوانستم شاخههايشان را تشخيص بدهم و حالا برگهايشان با هواپيماي ما برخورد كردند و بمب طرف راست هم با ما به پايين نزديك ميشد، بمب دراز و سياه: ناپالم، آن را ديدم و بعد ديگر نديدم...ناپالمها ميريختند و حرفي زده نميشد.ـ كاپيتان، آيا همهچيز بخوبي گذشت؟ـ خيلي خوب بود، درست مثل يك دختر فرمانبردار به هدف اصابت كرد. اين دود سياه زير پايمان را ميبيند؟»...اندي گفت: ـ مواظب باش، دوباره داريم پايين ميرويم و حالا من بمب سمت خودم را پرتاب ميكنم. و براي دومين بار همان اتفاق افتاد و براي سومين بار و همچنين چهارمين بار، پنجمين بار و ششمين بار و هر بار از سههزار به دويست متر در مدت نه ثانيه ]پايين آمديم[ و هر بار احساس ميكرديم كه ديگر بلند نخواهيم شد و پايينتر خواهيم رفت، زمين را سوراخ خواهيم كرد و همانجا خواهيم ماند و ديگر كاري نداريم مگر آنكه خورشيد كورمان كند و آسمان خردمان سازد. بار دوم ترسيدم. بهنظرم آمد كه ويتكنگها دارند به طرفمان شليك ميكنند و دلم ميخواست فرار كنم؛ ولي به كجا؟ روي زمين، آدم ميتواند فرار كند، ميتواند خودش را نجات دهد، ميتواند پنهان شود، ولي در يك هواپيما... ميتوانستم آن نمايش را با حالتي خونسرد تماشا كنم و آدمهاي نمايش، اشباح كوچكي بودند كه از كنار كاميونها و كيسههاي شن فرار ميكردند. و بعد دستشان را براي خاموش كردن آتشي كه آنها را دربرگرفته بود تكان ميدادند و بعد يكي از آنها را ديدم كه در آتش غوطه ميخورد و اگر بگويم كه احساس ترحم يا گناه كردم، دروغ گفتم. من فقط سرگرم آن بودم كه دعا كنم اندي كارش را با موفقيت تمام كند.»14در نوشتة بالا، ماية استحكام و قوت فقط حضور و مشاركت نويسنده در امر هيجانانگيز و خطرناك بمباران نيست. فيلسوفهاي امروزي تقسيمبندي متن و حاشيه را بيمعني و گمراهكننده دانستهاند. به اين اعتبار نبايد فرض كنيم كه نفسِ حضور در هواپيماي بمبافكن به اصطلاح متن است و مثلاً نگاه خلبان به كفشهاي نامناسب فالاچي، يا تأكيدي كه فالاچي بر امر جزئي بستن كمربند هواپيما دارد حاشيه. ديگر آنكه او، بهرغم ادعاهاي هميشگي انساندوستانهاش، صادقانه و باشهامت اعتراف ميكند كه در برابر جزغاله شدن ويتكنگها خود را بيتفاوت يافته. به اخبار امروز كه چشم و ذهنمان را تصرف كردهاند دقت كنيم. در همة نوشتههاي اخير مربوط به جنگهاي افغانستان و بوسني و لبنان، اگر گزارشگري به خود اجازه داده كه از ارائة اخبار بيطرفانه فراتر رود، مُخبر ذينفعي بوده كه در توصيف جانبدارانهاش قصد ياركشي از مخاطب و خواننده را داشته. شايد اين فقط فالاچي بود كه ميتوانست در كانون بلوا بايستد و در كنار كندوكاو در واقعيتِ پيرامون، خودش را نيز چون سوژهاي بكاود.
2ـ هدف نويسندة واشنگتن پست در مورد فالاچي مينويسد: «او ميخواهد بيش از يك مصاحبهگر فوقالعاده درخشان، بلكه فرشتة انتقام باشد.» و نويسندة لسآنجلس تايمز او را «مصاحبهگري بيرقيب كه هيچ چهرة جهاني نتوانسته به او نه بگويد» ميشناسد. دوستدارانش و بخصوص منتقدان مطبوعات ميگويند كه به اندازة بسياري از كساني كه طرف مصاحبهاش بودهاند شهرت دارد. و حرفهاي ستايشآميز فراواني دربارهاش ميزنند، اما خودش ميگويد: «هرگز نخواهم توانست آنچه را كه ميشنوم و ميبينم به سردي يك ماشين ثبت كنم. درگير يكايك تجربههاي مربوط به حرفهام ميشوم و احساس ارتباط شخصي ميكنم و ناگزيرم جبهه بگيرم.»15 و البته تأكيد ميكند كه «پشت نوشتن هدفي وجود دارد و آن نوشتن داستاني بامعني است. نه فقط براي پول. من هرگز براي پول ننوشتم و نميتوانم بنويسم. در عوض عامل اصلي نوشته شدن هركدام از كتابهايم يك احساس عظيم رواني سياسي روشنفكرانه بوده... از ساعت 8 يا 5/8 صبح شروع به كار ميكنم و تا ساعت 6 بعدازظهر ادامه ميدهم. بدون خوردن و استراحت. بيش از حد متعارف سيگار ميكشم. حدود 50 تا در روز. شبها بد ميخوابم. معاشرت ندارم. به تلفن جواب نميدهم، تعطيلات سال نو و كريسمس و... را ناديده ميگيرم... نويسندة كندي هستم، نوشتههايم را با وسواس بازنويسي ميكنم. اينجوري است كه من مريض و زشت ميشوم. وزنم را از دست ميدهم و صورتم چين و چروك برميدارد...»16در آموزههاي مطبوعاتي، سفارش اصلي براي گزارشنويسي حفظ بيطرفي است. اما فالاچي ميگويد: «گوش كن، اگر من نقاش باشم و پرترة ترا بكشم، آيا حق دارم تو را آنجوري كه خودم ميخواهم بكشم يا نه؟»17به اين ترتيب براي فالاچي، روزنامهنگاري بيش از آنكه كاري فرهنگي و سياسي باشد فعاليتي هنرمندانه است. در كنار اينهمه و احتمالاً بهدليل همين هنرمندانه بودن و ميدان دادن به تخيل، آثار او تفسيرپذيرند و از برخي نوشتههاي او بوي اغراق و مبالغه به مشام ميرسد.
فالاچي و پسلرزههاميشود گفت فالاچي در به كودكي كه زاده نشد دمدميمزاج، در زندگي جنگ و ديگر هيچ حقبهجانب، و در يك مرد شخصيتپرست بهنظر ميرسد. تكخال كارنامهاش، مصاحبه با تاريخ، از نظر رعايت آنچه اخلاق ميناميم، همواره و بهشدت محل ترديد و بحث بوده. انتشار اين مصاحبه براي كيسينجر عواقبي داشت كه بهناچار پذيرفت آن گفتوگو «احمقانهترين» كاري بوده كه در زندگياش انجام داده و ادعا كرد كه فالاچي، در تنظيم مصاحبه، دست به كارهاي مغرضانه و تحريف پاسخهاي او زده. خود فالاچي در اين باره گفت: «اين مصاحبه عملاً بحث روز امريكا شد و فوراً شايع شد كه نيكسون (رئيسجمهور امريكا) از كيسينجر كينه به دل گرفته و ديگر او را به حضور نميپذيرد...»18بههرحال فالاچي در حملهاي كه خودش آن را «اقدام متقابل» خواند، طي تلگرافي از او پرسيد كه «آيا مرد باشرفي است و يا آدمي مسخره و مقلد!»19 و بعد هم براي اثبات صحت مصاحبه اعلام ميكند كه متن نوارهاي مصاحبه را منتشر خواهد كرد.اما عواقب گفتوگو با جرج حبش نيز شبيه كيسينجر از آب درآمد. بهنظر فالاچي، «جرج حبش مسئول اصلي انفجارها، آتشسوزيها و سوءقصدهايي بود كه در اروپا اتفاق افتاده بود»20 و... ميگويد: «... ميدانست كه من به قصد طرح اين سؤالات ]پرسشهاي سرزنشآميز و محكومكننده[ به ديدنش رفتهام... و با چشمهايي ثابت و پر از درد مرا نگاه ميكرد. انگار كه بگويد: "حاضرم! حمله كن." زير چشمها، گونههاي خستهاش آويخته بودند... ظاهري افتاده داشت... عرب بهنظر نميرسيد. بيشتر شبيه يك ايتاليايي شمالي بود يعني يك كارگر يا يك عمله. از هر حركت و ژستش حالتي از غم و بزرگواري احساس ميشد. و وقتي اين چيزها را در او ميديدي لاجرم نسبت به او تعلقخاطر عميقي پيدا ميكردي و... پزشك بوده است. و چه پزشكي! نه مثل آنهايي كه كاسبكارانه مريض را معاينه ميكنند، بلكه يكي از آن پزشكاني كه بر مرگ مريض خويش ميگريست. آنوقتها يك درمانگاه داشت كه با همكاري خواهران مقدس آن را اداره ميكرد... دكتر جرج حبش پايهگذار و رهبر جبهة خلق براي آزادي فلسطين يعني نهضتي كه با تروريسم عليه اسرائيل ميجنگد.»21بعد از چاپ گفتوگوي فالاچي با حبش در مجلة لايف، فالاچي نوشت: «حبش توسط سازمان خلق نامهاي نامردانه برايم فرستاد.»22 در اين نامه، به بسياري از بخشهاي گفتوگو اعتراض شده بود. ازجمله اينكه آنها استفاده از لغت تروريست را در طول مصاحبه تكذيب كرده و گفته بودند كه جرج حبش اجازة استفاده از اين كلمه را به فالاچي نداده. فالاچي نيز در جواب تند و تيزش نوشت: «طبيعتاً امكان دارد كه لغت تروريسم از طرف من به خاطر احترام زياد تكرار نشده باشد، هرچند كه امروز از بهكار بردن آن احترام پشيمان شدهام، ولي بههرحال من اين لغت را بهكار بردهام... تكرار ميكنم كه آنچه من به چاپ رساندهام كاملاً به روي نوار ضبط شده است... آن به اصطلاح بخش اطلاعات سازمان او تلقين كند كه من فاشيست هستم. در جواب اين مزخرفات كافيست بگويم در آن ايام كه دكتر حبش هيچ كاري نميكرد تا ضد فاشيست بودن خود را ثابت كند،... من دختربچهاي بودم با گيسوان بافته و در صفوف نهضت مقاومت ايتاليا بر عليه فاشيسم ميجنگيدم. و تأسف ميخوردم كه چرا در آن موقع در ميان ما روزنامهنگاران فلسطيني وجود نداشتند تا با ما مصاحبه كنند، به ما علاقه نشان دهند، و بخاطر اين كار با جان خود بازي كنند.»23اما ماجراي ايندرا گاندي، نخستوزير هند، و بينظير بوتو، رئيسجمهور پاكستان، از مرز جنجالهاي ژورناليستي گذشت و بر روابط سياسي آن دو كشور اثر گذاشت. فالاچي زماني با اين دو به گفتوگو نشست كه قرارداد صلح هند و پاكستان در شرف امضا شدن بود. فالاچي اول با گاندي گفتوگو كرد در اين گفتوگو، گاندي از بوتو انتقاد كرد و گفت كه پاكستان تحت حمايت امريكاييها بوده و بوتو مرد بيتعادلي است. اين گفته به بوتو برخورد و خودش به فالاچي پيشنهاد مصاحبه داد. او را به پاكستان دعوت كرد و در يك مقابلهبهمثل گفت كه گاندي زني متوسط با هوشي متوسط است و حتي نيمي از قريحة پدرش را ندارد. فاقد هرگونه ابتكار و فانتزي است و اينكه «فكر ملاقات با اينديرا، و فشردن دست او مرا شديداً منزجر ميكند».24 «اين مطالب عواقب دراماتيك و در حقيقت مسخرهاي داشت كه من بهطور غيرعمد مسئول آن بودم».25 گاندي پس از خواندن مصاحبة بوتو اعلام كرد كه ملاقات با بوتو انجام نخواهد شد. و در ادامه: «بوتو هوش از سرش پريد... و به من متوسل شد... سفير او در ايتاليا مرا پيدا كرد و تقاضاي عجيبي داشت. گفت كه بايد بنويسم كه من هرگز با بوتو ملاقات نكردهام و تمام متن آن مصاحبه را از خودم ساختهام... گفتم... "آقاي سفير، شما ديوانهايد؟..." گفت: "ميس فالاچي! شما بايد بفهميد. زندگي ششصد ميليون انسان در دست شماست... "او را به جهنم حواله دادم و با فرياد هرچه كفر به دهنم آمد گفتم. ولي بوتو از رو نرفت... هرجا كه ميرفتم يك پاكستاني مهم مرا پيدا ميكرد و التماس ميكرد... كابوس من وقتي تمام شد كه اينديرا بزرگمنشانه تصميم گرفت كه وجود آن مصاحبه را تجاهل كند. وقتي آن دو را در تلويزيون ديدم كه دستهاي يكديگر را ميفشارند و متقابلاً لبخند به يكديگر ارزاني ميدارند، خيلي لذت بردم. لبخند اينديرا طنزآميز و فاتحانه بود. و لبخند بوتو چنان ناگوار كه حتي در صفحة سياه و سفيد تلويزيون ميديدي تا شقيقههايش سرخ شده است.»26در ميان تمام مصاحبههاي فالاچي، گفتوگو با ويليام كولبي، رئيس سابق سازمان سيا، خشنترين گفتوگوست. فالاچي در همان اولين سؤال از كولبي ميخواهد سياستمداران هموطن (سياستمداران ايتاليايي) رشوهخوارش را معرفي كند. آنها براي مقابله با نفوذ احزاب كمونيستي از سيا پول گرفته بودند.كولبي نيز طبعاً در برابر اين درخواست شانه خالي ميكند و ميگويد: «مجلس شما مختار است هرجور ميخواهد تحقيق كند، مگر پليس نداريد؟»27جرقه بهسرعت شعله و زبانه ميكشد. بحث به جنگ سرد و نقش ك.گ.ب. در صفآرايي سياسي ايتاليا و نقش امريكا در كودتاهاي كشورهاي امريكاي لاتين و... ميكشد. فالاچي در توصيف فضاي خصمانة گفتوگو نوشت: «بيشتر مرافعه داشتيم تا مصاحبه، هر دم شديدتر و دلهرهآورتر شديدتر و با سوءنيت بيشتر... ساعتها مثل دو پشه همديگر را گزيديم، زخم زديم، تكهپاره كرديم... و در اين نمايش چيزكي از پوچي بهچشم ميخورد، چيزكي در حد جنوني ظريف.»28 اما اين بار بازي جور ديگري پيش رفت و پسلرزة بعد از گفتوگو، فالاچي را به كام كشيد. كولبي نهفقط گفتههايش را تكذيب نكرد، بلكه در يك مصاحبة تلويزيوني گفت: «چاپ متن حاضر مصاحبه حاكي از آنست كه او از آن سربلند و پيروز بيرون آمده و من بطرز ترحمآوري شكست خوردهام...»29ديگر آنكه مقدمههايي كه فالاچي بر مصاحبههايش مينوشت به اندازة خود مصاحبههايش ارزشمند بود. بگذريم كه پرسشهايش تيزابي بود كه عيار هوش و ذكاوت و خلقيات مصاحبهشوندگان را محك ميزد. فالاچي در تصويرسازي چنان توانا بود كه مصاحبهشوندگان را همچون آشنايان قديمي بهجا ميآوريم. او از توصيف مشخصات ظاهري شروع ميكرد، به شرح اطوار و حركات ميرسيد و تأكيدي قوي بر صدا و لحن گفتار داشت. فالاچي صداي اينديرا گاندي را «نوازشگر و زنگدار و خيلي جذاب»30 توصيف كرد و پس از ديدار با عرفات نوشت: «همة چهرهاش در يك دهان بزرگ و لبهايي سرخ و چاق جمع شده است... دو چشمي كه اگر پشت شيشة عينك نباشند تو را هيپنوتيزم ميكنند، بزرگ و درخشان و برجسته: دو لكة جوهر. حال با چشمها مرا مينگريست... و بعد با صدايي نازك و مؤدب و تقريباً مهربان به انگليسي زمزمه كرد: "عصربهخير، دو دقيقه فرصت بدهيد، و بعد در خدمت شما هستم." در صدايش سوت بانمكي به گوش ميخورد و كمي هم زنانگي.»31از اين گذشته، طرفين او در مصاحبه فقط در تيررس پرسشهاي سياسي او قرار نميگرفتند. فالاچي كارنامة اعمال مصاحبهشوندگانش را حتي در حيطة زندگي خصوصي زير بغل داشت و دربارة آن پرسوجو ميكرد. در گفتوگو با شاه ايران، از ازدواج و طلاقهاي او شروع كرد و شاه پاسخ داد افكار و احساساتش روي مسائل شخصي متمركز نشده بلكه بيشتر روي وظايف سلطنتي تمركز داشته و... تأكيد كرد: «از بعضي چيزها... صحبت نكنيم. من خيلي بالاتر از بعضي چيزها هستم.»32فالاچي در جواب گفت: «طبيعتاً. اما چيزي وجود دارد كه نميتوانم از مطرح كردن آن خودداري كنم، زيرا فكر ميكنم درخور آن است كه روشن شود. آيا راست است كه شما ]بجز شهبانو فرح ديبا[ همسر ديگري اختيار كردهايد؟»33 او در مقدمة مصاحبه با اسقف ماكاريوس ـ اسقف اعظم كليساي ارتدوكس ـ نوشت: «ميگويند به زنها توجه بسيار داشته و دارد، و نيز ميگويند از نظر دنيوي ابداً وارسته نيست.»34 اما هنري كيسينجر و ماجراهاي عاشقانهاش تصادفاً و ناخواسته دامنگير فالاچي شد و برخوردي نامناسب را به او تحميل كرد.فالاچي گفت: «معشوقههاي كيسينجر عبارتند از: هنرپيشهها زنان صاحبان صنايع، زنان روزنامهنگار، زنان ميلياردر. ميگويند از همة زنها خوشش ميآيد. ولي عدهاي بكلي مشكوكاند و ميگويند او زنها را دوست ندارد، و قصدش از اين ماجراها شهرت است...»35 فالاچي در جاي ديگري از همين مقدمه تعريف ميكند كه يك زن روزنامهنگار فرانسوي، در پي عشق شكستخوردهاش نسبت به كيسينجر، دربارة قدرت فريبكاري او كتابي مينويسد بهنام هنري عزيز و البته چون كيسينجر هرگز حاضر نشد با آن زن باشد حالا با اخمي تحقيركننده از اين ماجرا حرف ميزند و ميگويد: «اصلاً حقيقت ندارد.»36از سويي ديگر و در دنياي حرفهاي و كار «]كيسينجر[ مصاحبة انفرادي قبول نميكند،... و در اينجا برايتان قسم ميخورم كه هنوز هم نفهميدهام كه چطور به من فرصت مصاحبة انفرادي داد آنهم فقط سه روز بعد از اينكه طي نامهاي از او تقاضاي مصاحبه كرده بودم... ولي نكتهاي كه هنوز هم برايم روشن نيست اينست كه او بعد از اينكه به من جواب "مثبت" داد عقيدهاش را عوض كرد و شرطي براي مصاحبه گذاشت: اينكه هيچ مطلب قابل توجهي اظهار نكند. قرار بر اين شده بود كه در هنگام مصاحبه من حرف بزنم و براساس گفتههاي من او تصميم ميگرفت كه به من مصاحبه پس بدهد يا نه... حدود دقيقة بيستوپنجم گفتگو بوديم كه ظاهراً در مورد امتحان تصميم گرفت. گفت كه احتمالاً با من مصاحبه خواهد كرد. ولي نكتهاي... او را مردد ميكرد: من زن بودم و بخصوص با يك زن، آن روزنامهنگار فرانسوي كه كتاب هنري عزيز را نوشته بود تجربهاي نامطلوب داشت... در اينجا عصباني شده بودم. و البته نميتوانستم كه حرف ته دلم را به او بزنم: اينكه ابداً خيال ندارم كه عاشق او شوم و صبح و شب دنبالش بيفتم. ولي چيزهاي ديگري ميتوانستم به او بگويم و گفتم... اينكه... من مسئول رفتار ناشايست زن ديگري كه تصادفاً همحرفة من است، نيستم... و در صورت لزوم حاضرم يك جفت كشيده هم به ايشان بزنم. بدون لبخند توافق كرد ]مصاحبه را انجام دهد[.»37براي فالاچي، هر موضوعي ـ اعم از اينكه به خودش مربوط ميشد يا نه ـ اين قابليت را داشت كه به سوژه بدل شود. در حرفة روزنامهنگاري، همراهي عكاسان با خبرنگاران كاملاً عادي است، اما فالاچي برخوردهاي ريز و درشت و حوادث مربوط به عكاسانِ همكارش را نيز، در صورت لزوم و بهعنوان عنصري كه ميتوانست مكمل فضاي مورد نظرش باشد، نقل ميكرد. در قراري كه با نگون وانتيو (رئيسجمهور ويتنام جنوبي) داشت، در فضايي طنزآميز، عكاس مجله بهانهاي ميشود براي شروع گفتوگو با رئيسجمهور، و فالاچي بهخوبي از اين امكان براي شروع نوشته و پايان دادن به مصاحبهاش استفاده ميكند: «درست سر ساعت هشت نگون وانتيو... وارد سالني شد كه من و عكاس مجله... انتظارش را ميكشيديم... در صدا و چشمهايش خوشوقتي نامنتظري ميديديم. تيو به طرف من آمد و دستش را به سويم دراز كرد و فوراً سر شوخي را باز كرد. با انگشت من و مورولدو را نشان داد و پرسيد: "كداميك از شما دو نفر رئيس است؟" مورولدو جواب داد: "هر دو. " من هم بهشوخي جواب دادم: "بههيچوجه. رئيس من هستم، هرچند كه او دراز است و من كوچولو." شايد به اين علت كه رئيسجمهوري كوچولوست، حتي كوچولوتر از من، از اين جواب خوشش آمد. بهعنوان تصديق به قهقهه خنديد و گفت: "بله، بله، كاملاً موافق هستم. قدرت را نميشود تقسيم كرد. فقط يك نفر بايد قدرت داشته باشد و بس." همين مفهوم را در آخر مصاحبه هم گفته بود و درحاليكه سخت برآشفته بود پرسيده بود: "از من بپرسيد در اينجا رئيس كيست؟" و من پرسيدم: " در اينجا رئيس كيست؟" و او جواب داد: "من! اين منم! اين منم كه رئيسم!"»38فالاچي وقت سفر دور دنيايش، همان سفري كه دستماية نوشتن جنس ضعيف شد، باز هم از دوئيلو (عكاس روزنامه) بهعنوان سوژه استفاده كرد و با اين شروع كارساز، واكنش يك مرد را در جوامع و جغرافياهاي مختلف زير ذرهبين برد و بهعنوان داستاني كه ميتوانست به موازات گزارشش حضور داشته باشد سود جست.«همراه ]من در اين سفر[ دوئيليو پالوتلي عكاس روزنامه بود كه بنا بر تساوي حقوق زن و مرد موردي نداشت كه هيچ كجا چمدانهاي مرا حمل كند... حتي دوئيليو كه بهعنوان يك رمي خالص، حتي اگر يك مريخي را ببيند، دهندرهاي ميكند و به روي مبارك خود نميآورد، بهخاطر اين سفر هيجانزده بود.» فالاچي تعريف ميكند كه اين همراه عكاس مرتب ميپرسيد: راست است كه در ژاپن، زنها مردها را ميشويند؟ راست است كه در هنگكنگ زنها مثل آب خوردن با مردها ميروند؟ درست است كه زنان هندي با صد و چهلوشش طريق رابطه آشنايي دارند؟ به نظر فالاچي، «علائقش بههيچوجه جنبة خبرنگاري نداشت و از آن لحظهاي كه از فرودگاه رم پرواز كرده بود، لذت لحظاتي را مزهمزه ميكرد كه به رم برميگردد و براي دوستانش ماجراي دخترك ژاپني، چيني يا هنگكنگي را تعريف ميكند. صورتش در انتظار چنين لحظاتي خندان مينمود.»39 اما مهمتر از همة اينها زاوية ديد او بود كه به همهچيز معني ميداد. انديشة فالاچي هرگز در سطح امر سياسي باقي نميماند و هميشه مرگ، احترام، خدا، خنده و گريه، جنسيت و موقعيتهاي انساني، در قالب كنجكاويهاي كودكي كاشف، او را به خود مشغول ميكرد. به تعدادي از پرسشهاي او در اين زمينه دقت كنيم: «خانم گاندي، به انسان احساس عجيبي دست ميدهد كه شما كه در كيش عدم خشونت بزرگ شدهايد از جنگ صحبت ميكنيد. از خودم ميپرسم كه در آن روزهاي جنگ چه احساسي داشتيد؟»40 «ابوعمار ]ياسر عرفات[، فكر ميكنم در جايي خوانده باشم كه اسرائيليها بيشتر از آنچه شما به آنها احترام ميگذاريد به شما احترام ميگذارند، حالا بگوييد قادر هستيد به دشمنان خودتان احترام بگذاريد؟»41 «خانم ]گلدا[ ماير، شما كسي را كشتهايد؟»42فالاچي در مصاحبه با آريل شارو(