Wednesday, August 27, 2008

When you fall in love, it is temporary madness; it erupts like an earthquake and then it subsides. When it subsides you have to make a decision. You have to work out whether your roots have become so entwined together that it is inconvincible that you should ever part, because this is what love is.
Love is not breathlessness, it is not excitement, it is not the desire to make every second of the day, it is not lying awake at night imagining that he is kissing every part of your body…. That is just being in love, which any of us can convince ourselves we are. Love itself is what is left over when being in love has burned away. Doesn’t sound very exciting, but it is. Do you think that you could begin to imagine that this is how you will come to fell with someone?

Tuesday, April 15, 2008

"به تو بگویم"


دیگر جا نیست
قلب اَت پر از اندوه است
آسمان هایِ توآبی رنگی یِ گرمای اَش را از دست داده است

زیرِ آسمانی بی رنگ و بی جلا زنده گی می کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره یِ عشق های اَت را پُر ابله می کند
پرنده گان اَت همه مرده اَند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زنده گی می کنی
.آن جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می شود

دیگر جا نیست
قلب اَت پُر از اندوه است
خدایانِ آسمان های اَت
بر خاک افتاده اَند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
.و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد

این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست داشتم
.که من دوست می دارم

دوشادوشِ زنده گی
در همه یِ نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
.به زانو در می آوری

آیا تو جلوه یِ روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان هایِ قرنِ مایی؟
انسان هایی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟


دیگر جا نیست
.قلب اَت پُر از اندوه است

می ترسی –به تو بگویم- تو از زنده گی می ترسی
از مرگ بیش از زنده گی
.از عشق بیش از هر دو می ترسی

به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
.می بری

از مجموعه یِ : هوای تاره