Tuesday, April 15, 2008

"به تو بگویم"


دیگر جا نیست
قلب اَت پر از اندوه است
آسمان هایِ توآبی رنگی یِ گرمای اَش را از دست داده است

زیرِ آسمانی بی رنگ و بی جلا زنده گی می کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره یِ عشق های اَت را پُر ابله می کند
پرنده گان اَت همه مرده اَند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زنده گی می کنی
.آن جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می شود

دیگر جا نیست
قلب اَت پُر از اندوه است
خدایانِ آسمان های اَت
بر خاک افتاده اَند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
.و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد

این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست داشتم
.که من دوست می دارم

دوشادوشِ زنده گی
در همه یِ نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
.به زانو در می آوری

آیا تو جلوه یِ روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان هایِ قرنِ مایی؟
انسان هایی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟


دیگر جا نیست
.قلب اَت پُر از اندوه است

می ترسی –به تو بگویم- تو از زنده گی می ترسی
از مرگ بیش از زنده گی
.از عشق بیش از هر دو می ترسی

به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
.می بری

از مجموعه یِ : هوای تاره