Wednesday, December 6, 2006

تنها طوفان كودكان ناهمگون مي‌زايد

تنها طوفان كودكان ناهمگون مي‌زايد
الهام خاكسار

دربارة اوريانا فالاچي پارتيزان، خبرنگار

سال 2001، چند ماه پس از انفجار برج‌هاي دوقلو، سفري كه به ايتاليا داشتم، پيشاپيش با رويايي جان گرفت. به فلورانس مي‌رفتم و به خودم وعده مي‌دادم كه در زادگاه اوريانا فالاچي او را خواهم ديد. حالا هرچه فكر مي‌كنم به‌ياد نمي‌آورم كه اين خيال مطبوع از كجا جرقه زد و شعله كشيد، اما هرچه بود كار را به جايي رساند كه با خودم گفتم: «شايد فالاچي با وساطت دوستان فرهنگي پذيراي مصاحبه با يك زن روزنامه‌نگار ايراني نيز باشد!»واكنش دوستانِ پراكنده در شهرهاي مختلف ايتاليا نااميدكننده و شبيه به هم بود. تك‌تكشان رو ترش كردند و مثل آنكه، با بي‌ميلي، توضيح امري بديهي بهشان تحميل شده باشد گفتند: «فالاچي پير و خل شده و ديگر آن فالاچي سابق نيست...»آن روزها مي‌دانستم كه از بيماري سهمگينش ده دوازده سالي مي‌گذرد و اغلب نيز در امريكاست. (همان وقت هم در امريكا بود.) اما تعجب ناباورانة من از آن رو بود كه مي‌ديدم همه در مقابل او سپر به دست گرفته‌اند... همه گريزان، همه تلخ، همه زخم‌خورده.آن روزها بحث داغِ حادثة يازده سپتامبر باعث شده بود فالاچيِ ناآرام باز هم با موضع‌گيري‌هاي تندش فضاي آشوب‌زده را متشنج‌تر كند. در فلورانس، وقتي نگاهم بر در و ديوار كليساي سن‌ لورنزو چرخيد و يادم آمد كه فالاچي هميشه تشخص و هويتش را متأثر از فلورانسي بودنش (كه نتيجة تمدني ديرپا و شاخص بوده) نيز مي‌دانسته، در دلم گفتم: «فالاچي قدرتمند، فالاچي شجاع، آيا اين بيماري و ضعف، اين احساس به آخر خط رسيدن نيست كه چنين مهاجم و پرخاش‌جويت كرده؟»حالا با گذشت پنج سال و پس از مرگش، در پي شناخت بيشتر او، مي‌بينم كه جووانيتو، خوانندة ايتاليايي، در يكي از آوازهايش از فالاچي اين‌گونه ياد مي‌كند: «ژورناليست و نويسنده‌اي كه عاشق جنگ است، چون جنگ زماني را به يادش مي‌آورد كه جوان و زيبا بوده...»
فالاچي در گود سياستاوريانا فالاچي در 1967 و در 38 سالگي خبرنگار جنگي شد و با گزارشش در كتاب زندگي جنگ و ديگر هيچ به شهرت جهاني رسيد. از 16 سالگي، نويسندة ستون جنايي در مطبوعات بود و از 9 سالگي داستان‌هاي پيش‌پاافتاده مي‌نوشت. اما جنگ‌پرست خواندن فالاچي، از يك سو، به اتهامي ويران‌گرانه و از سويي ديگر، به نظري ملاطفت‌آميز مي‌ماند. آيا جووانيتو با يادآوري نوستالژياي دهه‌هاي 60 و 70، دوران هيپي‌ها و پاپ‌آرت و سفر به كرة ماه و جنگ ويتنام، قصد بازآفريني و زنده كردن شهرت ازيادرفته يا بربادرفتة فالاچي را ندارد؟البته خود فالاچي نيز در ايجاد چنين شبه‌هايي همواره نقش‌آفرين بود. از دل پديدة جنگ تفسيرهاي غيرمنتظره‌اي بيرون مي‌كشيد كه مي‌توانست زمينه را هم براي دشمن‌تراشي و هم براي شخصيت‌پرستي از او مساعد كند.«در جنگ هرگز به تماشا نمي‌نشيني. هميشه به روي صحنة نمايش هستي... حتي اگر در تراس كافة كنتينتال مشغول نوشيدن قهوه باشي. چون احتمال دارد يك مين روي اين تراس بيفتد و يا يك نارنجك روي ميز پرتاب شود... تو خود را در فضايي كاملاً قهرماني حس مي‌كني... مي‌داني، در نيويورك كه وقتم به مصرف كارهاي باعجله و مشكل، مصاحبه‌ها و... مي‌رسيد اين احساس را نداشتم. در نيويورك هيچ اتفاق جالبي نيفتاد. خودم را مانند مورچه‌اي حس مي‌كردم كه در ميان ميليونها مورچة ديگر گم شده باشد: فعال، مرتب و حتي بدون كوچكترين ترديدي در زنده ماندن!»1بي‌ترديد، جهان‌بيني و نگاه افراد حاصل تجربه‌هاي تاريخي‌شان نيز هست. آشوب‌ها و انقلاب‌ها، جنگ‌ها و زندان رفتن‌ها، در مقايسه با دوره‌هاي صلح و اميد، از نظر اثرگذاري بر ساختِ شخصيتِ ملت‌ها و جوامع انساني، طبعاً يكسان عمل نكرده‌اند. بي‌جهت نيست كه لئوناردو داوينچي و ميكل‌ آنژ، بزرگ‌ترين نوابغ تاريخ هنر، كه معاصر هم بودند در فضايي صلح‌آميز و اعتلايي فرهنگي به‌سر مي‌بردند. در عصر ما، در پي پوست‌اندازي‌هاي اجتماعي و قوت گرفتن تفكر ليبراليستي، صلح و امنيتْ ارزش‌هايي ترديدناپذير به‌شمار مي‌روند. اما از دريچه‌اي متفاوت‌تر، مي‌شود ديد كه آدم انقلاب‌ديده يا بازگشته از جنگ، به‌دليل موقعيت خاص خود و آب‌ديدگي‌اش، اين فرصت را پيدا كرده كه جنبه‌اي از جنبه‌هاي نامكشوف درون خود يا ديگري را كشف كند و درجة آن را محك بزند. فالاچي در ويتنام چيزهاي عجيبي ديد. اين چيزهاي عجيب از نگاه تيزبينِ فالاچي به‌سرعت از گوني‌هاي متعفن اجساد بي‌سر و دست و پا و جنازه‌هاي بادكرده‌اي كه حدقة چشمشان جولانگاه مگس‌ها شده بود فراتر رفت و از تمركز بر مرگ و نيستي به سمت هشداري براي درك زندگي متمايل شد. فالاچي به زندگي عشق مي‌ورزيد و چون زندگي در ويتنام چيزي بود نسيه‌اي و موقتي و تا اطلاع ثانوي، با بازمانده‌هاي جنگ، كه امروز زنده بودند و شايد كه فردا نبودند، گفت‌وگو كرد و همين‌ها بخش اعظم گزارش او را تشكيل داد. سرباز امريكايي كه عنبية چشم‌هايش در اثر نور انفجار سوخت ولي گفت كه بر همين منوالِ غمگنانه زندگي به اندازة كافي دوست‌داشتني است. فكر كردن به ويت‌كنگي‌اي كه دفترچة خاطراتش به دست فالاچي رسيد و فالاچي را واداشت تا بگويد كاش اين يادداشت‌ها را من نوشته بودم (او در يك راهپيمايي دويست كيلومتري پاهاي آماس‌كرده‌اش را با كيسة پلاستيك پوشاند و از مرداب‌هاي پر از زالو و آب‌هاي يخ‌زده تا سنگلاخ گذر كرد)، يا موقعيت پيچيدة رواني خود فالاچي كه باعث شد در ويتنام تا مدتي با وسوسة پذيرش دختربچه‌اي پرورشگاهي زندگي كند، همه و همه موقعيت‌هايي تعمق‌برانگيز كه نشان مي‌دهند وجود آدمي چگونه چون منشوري چندوجهي هر دم آمادة چرخيدن و نماياندن لايه‌هاي مخفي و ناپيداست. شما وقتي فالاچي باشيد به ويتنام، لائوس و كامبوج مي‌رويد، هر دم به مكنونات مخفي و نامنتظر وجودتان فرصت بروز و ظهور مي‌دهيد، مچ خودتان را مي‌گيريد و گاهي خودتان را در مقابل خواننده ضايع مي‌كنيد، اما خطر پشيماني از آمدن تهديدتان نمي‌كند. در رستوراني كه بر پايه‌هاي چوبي در آب بنا شده درست روبه‌روي جنگل پرآشوب ويت‌كنگ‌ها غذا مي‌خوريد و هواپيماها دائم بر فراز سرتان پرواز مي‌كنند و موشك‌هاي پرتوافكن را به طرف جنگل پرتاب مي‌كنند و شما با دلهره از اينكه بمبي توي بشقابتان بيفتد غذايتان را مي‌خوريد ولي پشيمان نمي‌شويد.در كنار پزشك بيست‌وشش ساله‌اي كه كارل ماركس را مسبب جنگ ايدئولوژيك ويتنام مي‌داند پرچانگي مي‌كنيد و وقتي گلولـه‌اي در چند قدمي‌تان در آب رودخانه افتاد فقط كمي دلتان مي‌لرزد و بعد مي‌نويسيد: «پاف! درست مثل يك سنگريزه كه در آب بيندازد و من خم شدم تا دايره‌هاي تودرتويي را كه از برخورد گلولـه با آب پديد آمده بود تماشا كنم.»2شايد مانيفست فالاچي براي زندگي نجواي تغزلي اوست خطاب به كودكش، به كودكي كه هرگز زاده نشد. ولي در همان حالت شفيره‌مانند جنيني، احتمالاً از مادرش شنيد كه مي‌گفت: «تنها از تو دو چيز خواهم خواست. اول اينكه از معجزة زاده شدن حداكثر بهره را ببري و ديگر آنكه هرگز تن به پستي ندهي. پستي جانور خونخواري است كه... چنگال‌هايش را هر روز به بهانة مصلحت و احتياط و گاهي عقل و كمال در بدن همة انسانها فرو مي‌كند... آدم‌ها وقتي در معرض خطري قرار مي‌گيرند پست مي‌شوند و وقتي خطر گذشت آدم مي‌شوند. هرگز نبايد در مقابل خطر خودت را گم كني. حتي اگر ترس سراپاي وجودت را فرا بگيرد. به دنيا آمدن خودش خطر دارد. خطر پشيماني از آمدن...»3فالاچي كمتر از يك سال در ويتنام ماند و بعد به مكزيك رفت. در آنجا در گردهمايي اعتراض‌آميزي كه در واكنش به برگزاري المپيك در مكزيك برپا شده بود از پليس كتك خورد و مجروح شد. آن سال، المپيك با هزينه‌هاي بسيارش در مكزيك برگزار شد اما فالاچي به خاطر نوشتن گزارش جنگ ويتنام و اوضاع مكزيك جايزة بانكارلا را گرفت. بعدها در دهة 1970، در پي گفت‌وگو با بزرگترين رهبران و شخصيت‌هاي سياسي روز به محبوبيت رسيد. صراحت او در گفت‌وگو، بي‌توجه به شأن مرعوب‌كنندة اغلب مصاحبه‌شوندگانش، گاه به انگولك كردن و سيخونك زدن شبيه مي‌شد. و البته شناخت عميق سياسي و سرعت تجزيه‌وتحليلش همدلي خواننده را برمي‌انگيخت.در كارنامة حرفه‌اي‌اش در 42 سالگي فهرست بلندبالايي از گفت‌وگوهاي تاريخي و استثنايي به‌چشم مي‌خورد. هنري كيسينجر (مشاور رئيس‌جمهور امريكا)، ويليام كولبي (رئيس سابق سازمان سيا)، ياسر عرفات (رهبر و سخنگوي سازمان مقاومت فلسطين الفتح)، جرج حبش (رهبر جبهة خلق براي آزادي فلسطين)، گلدا ماير (نخست‌وزير اسرائيل)، اينديرا گاندي ( نخست‌وزير هند)، ذوالفقار علي‌بوتو (رئيس‌جمهور پاكستان)، ملك حسين (پادشاه اردن)، ويلي برانت (صدراعظم آلمان) و ونگون وان‌تيو (رئيس‌جمهور ويتنام جنوبي) فقط تعدادي از افرادي بودند كه فالاچي با آنها گفت‌وگو كرده است.فالاچي كه بعد از انتشار كتاب زندگي جنگ و... با شاه ايران گفت‌وگو كرد و در همان‌جا به سانسور نشر و اوضاع زندانيان سياسي اعتراض كرد (شاه به خاطر سفر نيكسون، رئيس‌جمهور امريكا، به ايران دستور جمع‌آوري اين كتاب را داده بود) بعد از انقلاب، بار ديگر به ايران آمد و با آيت‌الله خميني و مهندس بازرگان گفت‌وگو كرد. (تا پيش از انقلاب، متن كامل گفت‌وگو با شاه نيز در ايران منتشر نشد). از اين گذشته و در ارتباط با ايران مي‌توان به گفت‌وگوي او با قذافي اشاره كرد كه تقريباً حول رخدادهاي ايران و ماجراي گروگان‌گيري و تأثير آن در ميان كشورهاي عربي و ديگر كشورها مي‌گذشت. همين‌جا بايد گفت كه جريان فالاچي و سرهنگ قذافي (از ميان همة سياستمداران) كه مسبوق به حوادث و رخدادهاي ديگري است، حداقل براي شناخت بيشتر اين زن نامدار شنيدن دارد.فالاچي با مقاومت و مبارزة مردم فلسطين همدلي مي‌كرد و اين تفاهم در گفت‌وگو با ياسر عرفات و مقدمة مصاحبة جرج حبش پيداست. از اين گذشته، گفت‌وگوي كوبنده و تندش با آريل شارون، كه بعدها نخست‌وزير اسرائيل شد، نيز گواهي بر اين مدعاست.اما فالاچي در مصاحبه با گلدا ماير ـ كه به مادربزرگ اسرائيل ملقب شده ـ احساساتي شد و در مقدمة مصاحبه، متني ستايش‌گرانه در مدح گلدا ماير نوشت. هرچند همان‌جا نيز به اهميت احساسات شخصي‌اش نسبت به مادربزرگ اسرائيل نزد خواننده اعتراف كرد و هشدار داد: «... بايد اعتراف كنم كه در مورد گلدا ماير نمي‌توانم عيني و واقع‌بين باشم. در مورد او نمي‌توانم آن قضاوت بي‌طرفانه‌اي را داشته باشم كه هميشه سعي كرده‌ام به خودم تحميل كنم. من معتقدم كه هر انسان صاحب‌قدرت پديده‌ايست كه بايد به‌دقت و بطور عيني تجزيه‌وتحليل شود. به‌نظر من، حتي اگر با او، و سياست او، و ايدئولوژي او توافق نداريم، نمي‌توانيم محترمش نداريم... من تقريباً او را دوست دارم. بخصوص چون كمي به مادرم شبيه است و مرا به ياد او مي‌اندازد. مادر من هم همان موهاي خاكستري و وزوزي، همان چهرة خسته و اخمو و همان بدن سنگيني را دارد كه بر پاهايي پف‌كرده استوارند. مادر من هم همان حالت فعال و شيرين او را دارد، حالت كدبانويي كه وسواس پاكيزگي دارد.»4اما فالاچي بعد مدعي شد كه نوارهاي مصاحبه‌اش در يك سرقت سياسي دزديده شده: «نوارها دو كاست كوچك نود دقيقه‌اي بودند و يك كاست ديگر به مدت پنج يا شش دقيقه. از آن سه كاست فقط از اولي نوشته برداشته بودم. آنها را انگار كه جواهري باشند، با دقت در كيفم گذاشتم و فرداي آن روز به مقصد رم حركت كردم... به محض آنكه ]در هتل[ به اتاقم رسيدم نوارها را از كيفم درآوردم تا در پاكتي بگذارم. پاكت را روي ميز تحرير گذاشتم و... از هتل خارج شدم... حدود پانزده دقيقه: فقط براي گذشتن از خيابان و خوردن يك ساندويچ. وقتي برگشتم كليد اتاق گم شده بود. پشت ميزِ دفترِ هتل و همه‌جا را گشتند. بي‌نتيجه. وقتي بالا رفتم، در اتاقم باز بود... با اولين نگاه ظاهراً چيزي دست‌خورده به‌نظر نمي‌آمد. چند لحظه‌اي طول كشيد تا متوجه شدم كه پاكت كاست‌ها خالي شده است، نوارهاي گلدا ديگر نبود... فوراً پليس آمد و تا صبح در هتل ماند... نتيجه گرفتند كه اين يك سرقت سياسي است. و اين را من هم مي‌دانستم ولي نمي‌فهميدم چرا و از طرف چه شخصي. از طرف يك عرب كه در جستجوي خبرهاي تازه بود؟ يا از طرف يكي از دشمنان شخصي گلدا ماير؟ يا از طرف يك روزنامه‌نگار حسود؟......طبيعتاً پليس طبق معمول اسرار سرقت نوارهاي مرا كشف نكرد... ولي شكي كه برده بودم فوراً قدرت يافت، و خودبه‌خود به وقوع پيوست. و ارزش اين را دارد كه برايتان تعريف كنم، تا اين صاحبان قدرت را بهتر بشناسيم. تقريباً همزمان با تقاضاي ديدار با گلدا ماير، تقاضا كرده بودم كه قذافي را ببينم و او توسط يك مقام عاليرتبة وزارت اطلاعات ليبي پيغام داده بود كه آمادة مصاحبه است. ولي دفعتاً، چند روز بعد از سرقت نوارها، او يكي از روزنامه‌نگاران هفته‌نامة رقيب مجلة اوروپئو را احضار كرد... و از تصادف روزگار، قذافي پاسخهايي به آن روزنامه‌نگار داد كه گفتي دارد جواب مصاحبة گلدا ماير با من را مي‌دهد. و روزنامه‌نگار بي‌گناه هم طبيعتاً از موضوع بي‌اطلاع بود... چطور مي‌شود كه آقاي قذافي به مسائلي پاسخ مي‌گويد كه هرگز منتشر نشده‌اند، و به غير از من هيچ‌كس از آنها اطلاع نداشته است؟ آيا آقاي قذافي نوارهاي مرا شنيده است؟ و يا بدتر از آن دستور داده است آنها را بدزدند؟... قذافي به عهد خود وفا نكرد و مصاحبه انجام نشد. او مرا هرگز به تريپولي دعوت نكرد تا شك و ترديد مشروع مرا راجع به سوء‌ظن توهين‌آميزم نسبت به او برطرف كند.»5
فالاچي و زناندر مورد فالاچي، حتي بعضي از نشريات مربوط به زنان شتابزدگي به خرج دادند و نوشتند: «او اگرچه خبرنگار، نويسنده و گزارشگري بدون مرز بوده است اما تا آنجا كه برايش امكان‌پذير بوده سعي داشته است دربارة زنان و مسائلي كه مربوط به آنان مي‌شود چيزي ننويسد.»6هرچند فالاچي در همه‌جا و ازجمله مصاحبه با شاه بر موضوع زنان تكيه كرد و بحث را به فمينيسم كشاند، بي‌شك دليل اين اظهارنظر شائبه‌برانگيز بخشي از نوشتة خود فالاچي است. جايي كه او در مقدمة كتاب جنس ضعيف نوشت: «من تا آنجا كه برايم امكان‌پذير باشد، سعي دارم دربارة زنان و مسائلي كه به آنان مربوط مي‌شود چيزي ننويسم. نمي‌دانم چرا در اين مورد دچار ناراحتي مي‌شوم و موضوع به‌نظرم مسخره مي‌رسد. نمي‌فهمم مگر زن‌ها نژاد بخصوصي هستند كه موضوع جداگانه و خاصي را، بخصوص در مطبوعات، تشكيل دهند... خداوند زن و مرد را آفريد كه در كنار يكديگر زندگي كنند و از آنجا كه چنين امري، برخلاف عقيدة عده‌اي از منحرفين، بسيار لذتبخش نيز هست دليلي نمي‌بينم كه با زنها همچون موجوداتي رفتار كنيم كه در يك كرة ديگر زندگي كرده و خود توليدمثل مي‌كنند.»7 اما اين فالاچي مخالف‌خوان روي ديگري هم دارد كه به‌زودي آن را به خواننده نشان مي‌دهد. جنس ضعيف اصلاً شرح سفر فالاچي است به دور دنيا براي تهية گزارشي دربارة زنان به‌ويژه زنان شرقي. مدير روزنامه‌اي كه فالاچي در آن كار مي‌كرده به او پيشنهاد سفر دور دنيا مي‌دهد و فالاچي غرغرو و منفي‌باف اول كتاب ناگهان به واقعيتي واقف مي‌شود. به محيطش دقت مي‌كند و بعد از برخورد با دختري از دوستانش به مشكلات زنان حساس مي‌شود و مي‌نويسد: «درست مثل آدمي كه از وجود گوشهاي خود بي‌خبر است، چرا كه هر صبح گوشهايش همان جاي هميشگي خود قرار دارند، ولي يكباره گوش‌درد مي‌گيرد و متوجه مي‌شود كه گوشهايي هم دارد، ناگهان متوجه شدم مشكلات عمدة مردان از مسائل اقتصادي، نژادي، اجتماعي ناشي مي‌شوند ولي مسائل اساسي ما زنان بخصوص زاييدة يك موضوعند. اينكه زن بدنيا آمده‌ايم. منظورم تابوهايي است كه... و زندگي تمام زنان تمام نقاط جهان را تحت تأثير قرار مي‌دهد.»8بدين ترتيب فالاچي پيشنهاد مدير روزنامه را رسالتي تلقي مي‌كند و براي اين سفر از ايتاليا، پاكستان، هند، اندونزي، هنگ‌كنگ، ژاپن، هاوايي و نيويورك مي‌گذرد و دوباره به ايتاليا بازمي‌گردد. از جذاب‌ترين بخش‌هاي جنس ضعيف ديدار با مادرسالارهايي است كه او با مشقت و رنج بسيار در قعر جنگل‌هاي مالزي آنها را يافت.مثل زماني كه در كانون جاذبه‌اي مي‌افتيم و كشيده شدن لحظه به لحظه‌مان را به مركز كانون تجربه مي‌كنيم، فالاچي از شعاعي كه به مأواي مادرسالارها مي‌رسيده، گزارش مي‌دهد: «مينگ‌سن ]رانندة فالاچي در جنگل‌هاي مالزي و در حال راندن[: يكبار يكي از دوستان من كه اهل كوالالامپور بود با يكي از اين مادرسالارها ازدواج كرد. البته اين زن در جنگل به دوست من تجاوز كرده بود. ولي بدقيافه نبود و در ضمن داراي پنج مزرعة برنج بود. به همين خاطر با او ازدواج كرد، در اروپا هم چنين اتفاقاتي روي مي‌دهد...؟ـ بله، زياد.ـ در اوايل كار آن زن همسر خوبي براي دوستم بود، كارهاي سنگين را خودش انجام مي‌داد و تنها كار بدش آن بود كه حقوق دوستم را ضبط مي‌كرد. ولي به‌تدريج عوض شد و درخواست طلاق كرد. پولها و زمين را براي خودش نگه داشت و دوست مرا به خانة مادرش فرستاد. در اروپا هم چنين اتفاقاقي روي مي‌دهد...؟ـ بله، زياد.ـ پس چرا به دنبال اين وقايع به اينجا آمده‌اي...؟ـ به‌خاطر اينكه زنان اينجا به معناي واقعي مادرسالار هستند و مثل زنان غربي ادا درنمي‌آورند... اين زنان قابل احترامند مينگ‌سن»9«... هيچ فرد مالزي وجود ندارد كه از جنگل واهمه نداشته باشد. اين جهنمِ متشكل از برگ و تنة درختان كه هر لحظه پهناورتر مي‌شود و با اشتهاي سيرنشدني زمين را مي‌بلعد لرزه بر اندام هر بيننده مي‌افكند. اما مادرسالارها از جنگل هراسي... حتي در زمان جنگ نيز... قدمشان را از جنگل بيرون نگذاشتند. ژاپنيها كلبه‌هاي آنان را به آتش مي‌كشيدند و آنان از نو كلبه‌هاي تازه‌اي مي‌ساختند... پس از جنگ، وقتي جنگل تحت كنترل كمونيست‌ها بود، يك روز مأمورين پليس به داخل جنگل ريختند تا مردان مادرسالارها را دستگير كنند، تمام قبايل را محاصره كردند. با سرنيزه و تفنگ به كلبه‌ها حمله‌ور شدند ولي فقط با مادرسالارها روبرو شدند كه در مقابل سرنيزه و تفنگ شليك خنده را سرمي‌دادند... پير مارتن فرانسوي كه... سالهاست زندگي اين زنان را مورد مطالعه قرار مي‌دهد، برايم حكايت كرد كه دهكده و شهرها و مغازه و سينما همه‌چيز در اطراف جنگل برپا شده است ولي مادرسالارها فقط سالي يكبار آن هم براي مراجعه به دندانپزشك از جنگل بيرون مي‌آيند...»10وقتي جست‌وجوي دوساعتة فالاچي در جنگل‌هاي وهمناك براي پيدا كردن مادرسالارها به نتيجه نرسيد، در دلش وجود آنها را تكذيب كرد و با خود گفت: «مادرسالارها وجود خارجي ندارند.» اما... «در اين اثنا بود كه دست تقدير به كمكم آمد و... كاظم خان را بر سر راهمان قرار داد... با دوچرخه همراه كاظم خان به داخل جنگل رفتيم.... تقريباً از اينكه در چنين منطقه‌اي ما را همراهي كرده بود پشيمان به‌نظر مي‌رسيد و مي‌گفت كه در جنگل بجز ميمون و كبك و گاهي از اوقات پلنگ موجودات ديگري زندگي نمي‌كنند... به محوطه‌اي باغ‌مانند رسيديم و خانة مادرسالارها را از دور مشاهده كرديم... هزارها كيلومتر راه پيموده بودم تا به داخل جنگل برسم و... در كلبة مادرسالارها با چرخ خياطي و گرامافون روبه‌رو شوم؟... ... ]جميله گفت[: " اين جهيزية شوهر من است... كار نمي‌كرد و حتي به جمع‌آوري شيرة درخت هم كه از سبك‌ترين كارهاست تمايلي نشان نمي‌داد. نه قادر بود درختي را اره كند... نه بلد بود برنج بپزد. من هم بيرونش كردم. موقع آن رسيده است كه مردها هم خودشان گليمشان را از آب بيرون بكشند... دروغ مي‌گويم؟»11و در جايي ديگر«حوا دهانش را كاملاً باز كرد و گفت: ـ ببينيد روكش طلاي سه تا از دندانهايم را فروخته‌ام. دندانهاي من بانك و سرماية من به شمار مي‌روند. دختران من زمين دارند، اما پسرم جز دندانهاي من دارايي ديگري ندارد. هر وقت كه احتياج به پول داشته باشم به كوالالامپور مي‌روم و روكش يكي از دندانهايم را مي‌فروشم... با پول اين دندانها براي جونيوس ]پسرش[ بزرگترين عينك كوالالامپور را خريده‌ام.»12در بازگشت از مالزي مأموري دولتي به فالاچي اعتراض كرد كه چرا فقط از زنان سياهپوست مادرسالار ديدار كرده: «... خوشبختانه تعداد اين زنان اخيراً به ده قبيله تقليل پيدا كرده است و در آينده نيز كمتر خواهند شد. دولت سعي مي‌كند كه آنان را به سوي يك زندگي متمدن هدايت كند، زيرا خجالت‌آور است كه در كشور مستقلي همچون مالزي هنوز زناني اين‌چنين وحشي وجود داشته باشند. اين زنان حتي از حق رأي استفاده نمي‌كنند. و عقيده دارند كه "رأي دادن به مردان كار احمقانه‌اي است و فقط به درد آن مي‌خورد كه يك عده زورگو را به قدرت برساند. "»13همان‌طور كه مي‌شود حدس زد، حساسيت فالاچي نسبت به موضوع زنان و توانايي‌اش در طرح تجربه‌هاي زنان فقط محدود به گزارش‌هاي اجتماعي و موضع‌گيري‌هايش در گفت‌وگوها نيست.به كودكي كه هرگز زاده نشد ترديدهاي زني آزاد و مستقل است. او وقتي خود را باردار مي‌يابد بر سر دوراهي مستقل ماندن يا ميدان دادن به موقعيت مادرانه‌اي كه طبعاً دست‌وپاگير و بازدارنده هم هست مردد، مي‌ايستد. البته فالاچي عاقل است و در استحالة مادرانه‌اش سريعاً درمي‌يابد كه نمي‌تواند بچه‌اش را دور بيندازد. سپس در تك‌گويي عاشقانه‌اش با جنيني كه از زمان منعقد شدن تا دوسه ‌ماهگي حكم همدمش را پيدا كرده، به ما ثابت كند به همان اندازه كه در زندگي شغلي‌اش موفق و ممتاز بود، در زندگي خصوصي و در نقش مادر نيز مي‌توانست زني استثنايي باشد.
فالاچي و شيوة نوشتن1ـ سبكبي‌شك فالاچي نويسنده‌اي صاحب‌سبك بود. شايد فراگيرترين دريافت عموم خواننده‌ها، بخصوص خوانندة اهل قلم، از آثار فالاچي اين بود: فالاچي راحت و روان مي‌نوشت و اين درخشش تقليدناپذير كه اساساً بر سادگي استوار بود كوچك‌ترين ربط و شباهتي به خام‌دستي‌هاي ناشيانه و نوشته‌هاي تخت نداشت. فالاچي بلد بود ظريف و پرهيجان بنويسد. او از سر استادي قلمبه‌پردازي و قمپزمآبي را روش‌هايي ناشيانه و براي جلب توجه يافته بود. پس در قلب پيچيده‌ترين شرايط مي‌ايستاد و با سخت‌ترين مفاهيم درگير مي‌شد، اما فكرهاي سخت و تودرتو، با عبور از دستگاه ذهني‌اش و پردازش در آن، روند ساده و ساده‌تر شدن را طي مي‌كرد. كساني كه متن اصلي نوشته‌هاي او را به ايتاليايي و انگليسي خوانده‌اند اين احساس را عميق‌تر دريافته‌اند هرچند نوشته‌هايش در ترجمه نيز همچنان از اين حيث پرقوت‌اند.اما اين ساده‌نويسي، در كنار توانايي ديگرش كه گرما بخشيدن به نوشته بود معجوني كامل و كمياب را مي‌ساخت. براي فالاچي كشاندن خواننده تا پايان ماجرا دشوار نبود.به توصيف او از جمله‌ها و گفتار افراد، مشخصات فيزيكي‌شان و هر آنچه در ذهن و فكر خودش مي‌گذشت، در اين چند پاراگراف كه شهادتِ مستقيم اوست از رويداد بمباران هوايي و كشتار ويت‌كنگ‌ها دقت كنيد:«ـ كاپيتان اندي از ششصد و چهارمين اسكادران نيروي هوايي. كاپيتان، اين خانم مسافر امروز شما هستند.ـ سلام.چهره‌اش آرام بود و حالتي از حجب داشت، نگاهش آرام و به رنگ سبز آب راكد. گونه‌هايش استخواني و موهايش به رنگ طلايي مايل به قرمز و سي‌ ساله به‌نظر مي‌آمد.ـ اگر حاضر هستيد برويم....وارد هواپيما شديم... صندلي من در طرف راست و صندلي او در طرف چپ بود، كمربندهايمان را بستيم، كمربند چتر نجات را هم بستيم، كلاهمان را بر سر و ماسك اكسيژن را هم به دهان گذاشتيم. خودم را مضحك حس مي‌كردم. به اين دلخوش كردم كه "خوشحالم از اينكه دوست و آشنايي مرا با اين وضع نمي‌بيند" و بعد فكر كردم "... واقعاً عادلانه نيست كه در چنين هواي قشنگي آدم بكشيم" در كلاهم سروصدايي شنيدم...ـ صدايم را مي‌شنويد؟ـ بله.ـ ... مقصود از بمباران، خراب كردن يك استراحتگاه ويت‌كنگ است.ـ خب.ـ اگر احياناً تيري به ما اصابت كرد، سعي مي‌كنم هواپيما را افقي كنم و با اشارة انگشت من، شما اول بپريد......نگاهي به كفشهايم انداخت ]فالاچي قبلاً توضيح داده كه آن روز پوتين سربازي‌اش را نپوشيده و پوتين عاريتي چقدر به پايش بزرگ بوده[ و موتورها را روشن كرد. موتورها به سروصدا افتادند و بمبهاي ناپالم تكان خوردند. زمينِ فرودگاه از زير پاي ما مي‌گريخت. ...اندي گفت "رسيديم" و همه‌چيز خيلي زود اتفاق افتاد. هواپيما به‌طور عمودي پرواز كرد، به طرف به راست رفت، بعد به طرف درختهايي كه هر لحظه بزرگ و بزرگتر شدند و حالا ديگر مي‌توانستم شاخه‌هايشان را تشخيص بدهم و حالا برگهايشان با هواپيماي ما برخورد كردند و بمب طرف راست هم با ما به پايين نزديك مي‌شد، بمب دراز و سياه: ناپالم، آن را ديدم و بعد ديگر نديدم...ناپالم‌ها مي‌ريختند و حرفي زده نمي‌شد.ـ كاپيتان، آيا همه‌چيز بخوبي گذشت؟ـ خيلي خوب بود، درست مثل يك دختر فرمانبردار به هدف اصابت كرد. اين دود سياه زير پايمان را مي‌بيند؟»...اندي گفت: ـ مواظب باش، دوباره داريم پايين مي‌رويم و حالا من بمب سمت خودم را پرتاب مي‌كنم. و براي دومين بار همان اتفاق افتاد و براي سومين بار و همچنين چهارمين بار، پنجمين بار و ششمين بار و هر بار از سه‌هزار به دويست متر در مدت نه ثانيه ]پايين آمديم[ و هر بار احساس مي‌كرديم كه ديگر بلند نخواهيم شد و پايين‌تر خواهيم رفت، زمين را سوراخ خواهيم كرد و همان‌جا خواهيم ماند و ديگر كاري نداريم مگر آنكه خورشيد كورمان كند و آسمان خردمان سازد. بار دوم ترسيدم. به‌نظرم آمد كه ويت‌كنگ‌ها دارند به طرفمان شليك مي‌كنند و دلم مي‌خواست فرار كنم؛ ولي به كجا؟ روي زمين، آدم مي‌تواند فرار كند، مي‌تواند خودش را نجات دهد، مي‌تواند پنهان شود، ولي در يك هواپيما... مي‌توانستم آن نمايش را با حالتي خونسرد تماشا كنم و آدمهاي نمايش، اشباح كوچكي بودند كه از كنار كاميونها و كيسه‌هاي شن فرار مي‌كردند. و بعد دستشان را براي خاموش كردن آتشي كه آنها را دربرگرفته بود تكان مي‌دادند و بعد يكي از آنها را ديدم كه در آتش غوطه مي‌خورد و اگر بگويم كه احساس ترحم يا گناه كردم، دروغ گفتم. من فقط سرگرم آن بودم كه دعا كنم اندي كارش را با موفقيت تمام كند.»14در نوشتة بالا، ماية استحكام و قوت فقط حضور و مشاركت نويسنده در امر هيجان‌انگيز و خطرناك بمباران نيست. فيلسوف‌هاي امروزي تقسيم‌بندي متن و حاشيه را بي‌معني و گمراه‌كننده دانسته‌اند. به اين اعتبار نبايد فرض كنيم كه نفسِ حضور در هواپيماي بمب‌افكن به اصطلاح متن است و مثلاً نگاه خلبان به كفش‌هاي نامناسب فالاچي، يا تأكيدي كه فالاچي بر امر جزئي بستن كمربند هواپيما دارد حاشيه. ديگر آنكه او، به‌رغم ادعاهاي هميشگي انسان‌دوستانه‌اش، صادقانه و باشهامت اعتراف مي‌كند كه در برابر جزغاله شدن ويت‌كنگ‌ها خود را بي‌تفاوت يافته. به اخبار امروز كه چشم و ذهنمان را تصرف كرده‌اند دقت كنيم. در همة نوشته‌هاي اخير مربوط به جنگ‌هاي افغانستان و بوسني و لبنان، اگر گزارشگري به خود اجازه داده كه از ارائة اخبار بي‌طرفانه فراتر رود، مُخبر ذي‌نفعي بوده كه در توصيف جانبدارانه‌اش قصد ياركشي از مخاطب و خواننده را داشته. شايد اين فقط فالاچي بود كه مي‌توانست در كانون بلوا بايستد و در كنار كندوكاو در واقعيتِ پيرامون، خودش را نيز چون سوژه‌اي بكاود.
2ـ هدف نويسندة واشنگتن پست در مورد فالاچي مي‌نويسد: «او مي‌خواهد بيش از يك مصاحبه‌گر فوق‌العاده درخشان، بلكه فرشتة انتقام باشد.» و نويسندة لس‌آنجلس تايمز او را «مصاحبه‌گري بي‌رقيب كه هيچ چهرة جهاني نتوانسته به او نه بگويد» مي‌شناسد. دوستدارانش و بخصوص منتقدان مطبوعات مي‌گويند كه به اندازة بسياري از كساني كه طرف مصاحبه‌اش بوده‌اند شهرت دارد. و حرف‌هاي ستايش‌آميز فراواني درباره‌اش مي‌زنند، اما خودش مي‌گويد: «هرگز نخواهم توانست آنچه را كه مي‌شنوم و مي‌بينم به سردي يك ماشين ثبت كنم. درگير يكايك تجربه‌هاي مربوط به حرفه‌ام مي‌شوم و احساس ارتباط شخصي مي‌كنم و ناگزيرم جبهه بگيرم.»15 و البته تأكيد مي‌كند كه «پشت نوشتن هدفي وجود دارد و آن نوشتن داستاني بامعني است. نه‌ فقط براي پول. من هرگز براي پول ننوشتم و نمي‌توانم بنويسم. در عوض عامل اصلي نوشته شدن هركدام از كتاب‌هايم يك احساس عظيم رواني سياسي روشنفكرانه بوده... از ساعت 8 يا 5/8 صبح شروع به كار مي‌كنم و تا ساعت 6 بعدازظهر ادامه مي‌دهم. بدون خوردن و استراحت. بيش از حد متعارف سيگار مي‌كشم. حدود 50 تا در روز. شب‌ها بد مي‌خوابم. معاشرت ندارم. به تلفن جواب نمي‌دهم، تعطيلات سال نو و كريسمس و... را ناديده مي‌گيرم... نويسندة كندي هستم، نوشته‌هايم را با وسواس بازنويسي مي‌كنم. اين‌جوري است كه من مريض و زشت مي‌شوم. وزنم را از دست مي‌دهم و صورتم چين و چروك برمي‌دارد...»16در آموزه‌هاي مطبوعاتي، سفارش اصلي براي گزارش‌نويسي حفظ بي‌طرفي است. اما فالاچي مي‌گويد: «گوش كن، اگر من نقاش باشم و پرترة ترا بكشم، آيا حق دارم تو را آن‌جوري كه خودم مي‌خواهم بكشم يا نه؟»17به اين ترتيب براي فالاچي، روزنامه‌نگاري بيش از آنكه كاري فرهنگي و سياسي باشد فعاليتي هنرمندانه است. در كنار اين‌همه و احتمالاً به‌دليل همين هنرمندانه بودن و ميدان دادن به تخيل، آثار او تفسيرپذيرند و از برخي نوشته‌هاي او بوي اغراق و مبالغه به مشام مي‌رسد.
فالاچي و پس‌لرزه‌هامي‌شود گفت فالاچي در به كودكي كه زاده نشد دمدمي‌مزاج، در زندگي جنگ و ديگر هيچ حق‌به‌جانب، و در يك مرد شخصيت‌پرست به‌نظر مي‌رسد. تك‌خال كارنامه‌اش، مصاحبه با تاريخ، از نظر رعايت آنچه اخلاق مي‌ناميم، همواره و به‌شدت محل ترديد و بحث بوده. انتشار اين مصاحبه براي كيسينجر عواقبي داشت كه به‌ناچار پذيرفت آن گفت‌وگو «احمقانه‌ترين» كاري بوده كه در زندگي‌اش انجام داده و ادعا كرد كه فالاچي، در تنظيم مصاحبه، دست به كارهاي مغرضانه و تحريف پاسخ‌هاي او زده. خود فالاچي در اين باره گفت: «اين مصاحبه عملاً بحث روز امريكا شد و فوراً شايع شد كه نيكسون (رئيس‌جمهور امريكا) از كيسينجر كينه به دل گرفته و ديگر او را به حضور نمي‌پذيرد...»18به‌هرحال فالاچي در حمله‌اي كه خودش آن را «اقدام متقابل» خواند، طي تلگرافي از او پرسيد كه «آيا مرد باشرفي است و يا آدمي مسخره و مقلد!»19 و بعد هم براي اثبات صحت مصاحبه اعلام مي‌كند كه متن نوارهاي مصاحبه را منتشر خواهد كرد.اما عواقب گفت‌وگو با جرج حبش نيز شبيه كيسينجر از آب درآمد. به‌نظر فالاچي، «جرج حبش مسئول اصلي انفجارها، آتش‌سوزي‌ها و سوء‌قصدهايي بود كه در اروپا اتفاق افتاده بود»20 و... مي‌گويد: «... مي‌دانست كه من به قصد طرح اين سؤالات ]پرسش‌هاي سرزنش‌آميز و محكوم‌كننده[ به ديدنش رفته‌ام... و با چشمهايي ثابت و پر از درد مرا نگاه مي‌كرد. انگار كه بگويد: "حاضرم! حمله كن." زير چشمها، گونه‌هاي خسته‌اش آويخته بودند... ظاهري افتاده داشت... عرب به‌نظر نمي‌رسيد. بيشتر شبيه يك ايتاليايي شمالي بود يعني يك كارگر يا يك عمله. از هر حركت و ژستش حالتي از غم و بزرگواري احساس مي‌شد. و وقتي اين چيزها را در او مي‌ديدي لاجرم نسبت به او تعلق‌خاطر عميقي پيدا مي‌كردي و... پزشك بوده است. و چه پزشكي! نه مثل آنهايي كه كاسبكارانه مريض را معاينه مي‌كنند، بلكه يكي از آن پزشكاني كه بر مرگ مريض خويش مي‌گريست. آن‌وقتها يك درمانگاه داشت كه با همكاري خواهران مقدس آن را اداره مي‌كرد... دكتر جرج حبش پايه‌گذار و رهبر جبهة خلق براي آزادي فلسطين يعني نهضتي كه با تروريسم عليه اسرائيل مي‌جنگد.»21بعد از چاپ گفت‌وگوي فالاچي با حبش در مجلة لايف، فالاچي نوشت: «حبش توسط سازمان خلق نامه‌اي نامردانه برايم فرستاد.»22 در اين نامه، به بسياري از بخش‌هاي گفت‌وگو اعتراض شده بود. ازجمله اينكه آنها استفاده از لغت تروريست را در طول مصاحبه تكذيب كرده و گفته بودند كه جرج حبش اجازة استفاده از اين كلمه را به فالاچي نداده. فالاچي نيز در جواب تند و تيزش نوشت: «طبيعتاً امكان دارد كه لغت تروريسم از طرف من به خاطر احترام زياد تكرار نشده باشد، هرچند كه امروز از به‌كار بردن آن احترام پشيمان شده‌ام، ولي به‌هرحال من اين لغت را به‌كار برده‌ام... تكرار مي‌كنم كه آنچه من به چاپ رسانده‌ام كاملاً به روي نوار ضبط شده است... آن به اصطلاح بخش اطلاعات سازمان او تلقين كند كه من فاشيست هستم. در جواب اين مزخرفات كافيست بگويم در آن ايام كه دكتر حبش هيچ كاري نمي‌كرد تا ضد فاشيست بودن خود را ثابت كند،... من دختربچه‌اي بودم با گيسوان بافته و در صفوف نهضت مقاومت ايتاليا بر عليه فاشيسم مي‌جنگيدم. و تأسف مي‌خوردم كه چرا در آن موقع در ميان ما روزنامه‌نگاران فلسطيني وجود نداشتند تا با ما مصاحبه كنند، به ما علاقه نشان دهند، و بخاطر اين كار با جان خود بازي كنند.»23اما ماجراي ايندرا گاندي، نخست‌وزير هند، و بي‌نظير بوتو، رئيس‌جمهور پاكستان، از مرز جنجال‌هاي ژورناليستي گذشت و بر روابط سياسي آن دو كشور اثر گذاشت. فالاچي زماني با اين دو به گفت‌وگو نشست كه قرارداد صلح هند و پاكستان در شرف امضا شدن بود. فالاچي اول با گاندي گفت‌وگو كرد در اين گفت‌وگو، گاندي از بوتو انتقاد كرد و گفت كه پاكستان تحت حمايت امريكايي‌ها بوده و بوتو مرد بي‌تعادلي است. اين گفته به بوتو برخورد و خودش به فالاچي پيشنهاد مصاحبه داد. او را به پاكستان دعوت كرد و در يك مقابله‌به‌مثل گفت كه گاندي زني متوسط با هوشي متوسط است و حتي نيمي از قريحة پدرش را ندارد. فاقد هرگونه ابتكار و فانتزي است و اينكه «فكر ملاقات با اينديرا، و فشردن دست او مرا شديداً منزجر مي‌كند».24 «اين مطالب عواقب دراماتيك و در حقيقت مسخره‌اي داشت كه من به‌طور غيرعمد مسئول آن بودم».25 گاندي پس از خواندن مصاحبة بوتو اعلام كرد كه ملاقات با بوتو انجام نخواهد شد. و در ادامه: «بوتو هوش از سرش پريد... و به من متوسل شد... سفير او در ايتاليا مرا پيدا كرد و تقاضاي عجيبي داشت. گفت كه بايد بنويسم كه من هرگز با بوتو ملاقات نكرده‌ام و تمام متن آن مصاحبه را از خودم ساخته‌ام... گفتم... "آقاي سفير، شما ديوانه‌ايد؟..." گفت: "ميس فالاچي! شما بايد بفهميد. زندگي ششصد ميليون انسان در دست شماست... "او را به جهنم حواله دادم و با فرياد هرچه كفر به دهنم آمد گفتم. ولي بوتو از رو نرفت... هرجا كه مي‌رفتم يك پاكستاني مهم مرا پيدا مي‌كرد و التماس مي‌كرد... كابوس من وقتي تمام شد كه اينديرا بزرگ‌منشانه تصميم گرفت كه وجود آن مصاحبه را تجاهل كند. وقتي آن دو را در تلويزيون ديدم كه دستهاي يكديگر را مي‌فشارند و متقابلاً لبخند به يكديگر ارزاني مي‌دارند، خيلي لذت بردم. لبخند اينديرا طنزآميز و فاتحانه بود. و لبخند بوتو چنان ناگوار كه حتي در صفحة سياه و سفيد تلويزيون مي‌ديدي تا شقيقه‌هايش سرخ شده است.»26در ميان تمام مصاحبه‌هاي فالاچي، گفت‌وگو با ويليام كولبي، رئيس سابق سازمان سيا، خشن‌ترين گفت‌وگوست. فالاچي در همان اولين سؤال از كولبي مي‌خواهد سياستمداران هم‌وطن (سياستمداران ايتاليايي) رشوه‌خوارش را معرفي كند. آنها براي مقابله با نفوذ احزاب كمونيستي از سيا پول گرفته بودند.كولبي نيز طبعاً در برابر اين درخواست شانه خالي مي‌كند و مي‌گويد: «مجلس شما مختار است هرجور مي‌خواهد تحقيق كند، مگر پليس نداريد؟»27جرقه به‌سرعت شعله و زبانه مي‌كشد. بحث به جنگ سرد و نقش ك.گ.ب. در صف‌آرايي سياسي ايتاليا و نقش امريكا در كودتاهاي كشورهاي امريكاي لاتين و... مي‌كشد. فالاچي در توصيف فضاي خصمانة گفت‌وگو نوشت: «بيشتر مرافعه داشتيم تا مصاحبه، هر دم شديدتر و دلهره‌آورتر شديدتر و با سوءنيت بيشتر... ساعتها مثل دو پشه همديگر را گزيديم، زخم زديم، تكه‌پاره كرديم... و در اين نمايش چيزكي از پوچي به‌چشم مي‌خورد، چيزكي در حد جنوني ظريف.»28 اما اين بار بازي جور ديگري پيش رفت و پس‌لرزة بعد از گفت‌وگو، فالاچي را به كام كشيد. كولبي نه‌فقط گفته‌هايش را تكذيب نكرد، بلكه در يك مصاحبة تلويزيوني گفت: «چاپ متن حاضر مصاحبه حاكي از آنست كه او از آن سربلند و پيروز بيرون آمده و من بطرز ترحم‌آوري شكست خورده‌ام...»29ديگر آنكه مقدمه‌هايي كه فالاچي بر مصاحبه‌هايش مي‌نوشت به اندازة خود مصاحبه‌هايش ارزشمند بود. بگذريم كه پرسش‌هايش تيزابي بود كه عيار هوش و ذكاوت و خلقيات مصاحبه‌شوندگان را محك مي‌زد. فالاچي در تصويرسازي چنان توانا بود كه مصاحبه‌شوندگان را همچون آشنايان قديمي به‌جا مي‌آوريم. او از توصيف مشخصات ظاهري شروع مي‌كرد، به شرح اطوار و حركات مي‌رسيد و تأكيدي قوي بر صدا و لحن گفتار داشت. فالاچي صداي اينديرا گاندي را «نوازشگر و زنگدار و خيلي جذاب»30 توصيف كرد و پس از ديدار با عرفات نوشت: «همة چهره‌اش در يك دهان بزرگ و لبهايي سرخ و چاق جمع شده است... دو چشمي كه اگر پشت شيشة عينك نباشند تو را هيپنوتيزم مي‌كنند، بزرگ و درخشان و برجسته: دو لكة جوهر. حال با چشم‌ها مرا مي‌نگريست... و بعد با صدايي نازك و مؤدب و تقريباً مهربان به انگليسي زمزمه كرد: "عصربه‌خير، دو دقيقه فرصت بدهيد، و بعد در خدمت شما هستم." در صدايش سوت بانمكي به گوش مي‌خورد و كمي هم زنانگي.»31از اين گذشته، طرفين او در مصاحبه فقط در تيررس پرسش‌هاي سياسي او قرار نمي‌گرفتند. فالاچي كارنامة اعمال مصاحبه‌شوندگانش را حتي در حيطة زندگي خصوصي زير بغل داشت و دربارة آن پرس‌وجو مي‌كرد. در گفت‌وگو با شاه ايران، از ازدواج و طلاق‌هاي او شروع كرد و شاه پاسخ داد افكار و احساساتش روي مسائل شخصي متمركز نشده بلكه بيشتر روي وظايف سلطنتي تمركز داشته و... تأكيد كرد: «از بعضي چيزها... صحبت نكنيم. من خيلي بالاتر از بعضي چيزها هستم.»32فالاچي در جواب گفت: «طبيعتاً. اما چيزي وجود دارد كه نمي‌توانم از مطرح كردن آن خودداري كنم، زيرا فكر مي‌كنم درخور آن است كه روشن شود. آيا راست است كه شما ]بجز شهبانو فرح‌ ديبا[ همسر ديگري اختيار كرده‌ايد؟»33 او در مقدمة مصاحبه با اسقف ماكاريوس ـ اسقف اعظم كليساي ارتدوكس ـ نوشت: «مي‌گويند به زنها توجه بسيار داشته و دارد، و نيز مي‌گويند از نظر دنيوي ابداً وارسته نيست.»34 اما هنري كيسينجر و ماجراهاي عاشقانه‌اش تصادفاً و ناخواسته دامن‌گير فالاچي شد و برخوردي نامناسب را به او تحميل كرد.فالاچي گفت: «معشوقه‌هاي كيسينجر عبارتند از: هنرپيشه‌ها زنان صاحبان صنايع، زنان روزنامه‌نگار، زنان ميلياردر. مي‌گويند از همة زن‌ها خوشش مي‌آيد. ولي عده‌اي بكلي مشكوك‌اند و مي‌گويند او زنها را دوست ندارد، و قصدش از اين ماجراها شهرت است...»35 فالاچي در جاي ديگري از همين مقدمه تعريف مي‌كند كه يك زن روزنامه‌نگار فرانسوي، در پي عشق شكست‌خورده‌اش نسبت به كيسينجر، دربارة قدرت فريبكاري او كتابي مي‌نويسد به‌نام هنري عزيز و البته چون كيسينجر هرگز حاضر نشد با آن زن باشد حالا با اخمي تحقيركننده از اين ماجرا حرف مي‌زند و مي‌گويد: «اصلاً حقيقت ندارد.»36از سويي ديگر و در دنياي حرفه‌اي و كار «]كيسينجر[ مصاحبة انفرادي قبول نمي‌كند،... و در اينجا برايتان قسم مي‌خورم كه هنوز هم نفهميده‌ام كه چطور به من فرصت مصاحبة انفرادي داد آنهم فقط سه روز بعد از اينكه طي نامه‌اي از او تقاضاي مصاحبه كرده بودم... ولي نكته‌اي كه هنوز هم برايم روشن نيست اينست كه او بعد از اينكه به من جواب "مثبت" داد عقيده‌اش را عوض كرد و شرطي براي مصاحبه گذاشت: اين‌كه هيچ مطلب قابل توجهي اظهار نكند. قرار بر اين شده بود كه در هنگام مصاحبه من حرف بزنم و براساس گفته‌هاي من او تصميم مي‌گرفت كه به من مصاحبه پس بدهد يا نه... حدود دقيقة بيست‌وپنجم گفتگو بوديم كه ظاهراً در مورد امتحان تصميم گرفت. گفت كه احتمالاً با من مصاحبه خواهد كرد. ولي نكته‌اي... او را مردد مي‌كرد: من زن بودم و بخصوص با يك زن، آن روزنامه‌نگار فرانسوي كه كتاب هنري عزيز را نوشته بود تجربه‌اي نامطلوب داشت... در اينجا عصباني شده بودم. و البته نمي‌توانستم كه حرف ته دلم را به او بزنم: اينكه ابداً خيال ندارم كه عاشق او شوم و صبح و شب دنبالش بيفتم. ولي چيزهاي ديگري مي‌توانستم به او بگويم و گفتم... اينكه... من مسئول رفتار ناشايست زن ديگري كه تصادفاً هم‌حرفة من است، نيستم... و در صورت لزوم حاضرم يك جفت كشيده هم به ايشان بزنم. بدون لبخند توافق كرد ]مصاحبه را انجام دهد[.»37براي فالاچي، هر موضوعي ـ اعم از اينكه به خودش مربوط مي‌شد يا نه ـ اين قابليت را داشت كه به سوژه بدل شود. در حرفة روزنامه‌نگاري، همراهي عكاسان با خبرنگاران كاملاً عادي است، اما فالاچي برخوردهاي ريز و درشت و حوادث مربوط به عكاسانِ همكارش را نيز، در صورت لزوم و به‌عنوان عنصري كه مي‌توانست مكمل فضاي مورد نظرش باشد، نقل مي‌كرد. در قراري كه با نگون وان‌تيو (رئيس‌جمهور ويتنام جنوبي) داشت، در فضايي طنزآميز، عكاس مجله بهانه‌اي مي‌شود براي شروع گفت‌وگو با رئيس‌جمهور، و فالاچي به‌خوبي از اين امكان براي شروع نوشته و پايان دادن به مصاحبه‌اش استفاده مي‌كند: «درست سر ساعت هشت نگون وان‌تيو... وارد سالني شد كه من و عكاس مجله... انتظارش را مي‌كشيديم... در صدا و چشمهايش خوشوقتي نامنتظري مي‌ديديم. تيو به طرف من آمد و دستش را به سويم دراز كرد و فوراً سر شوخي را باز كرد. با انگشت من و مورولدو را نشان داد و پرسيد: "كدام‌يك از شما دو نفر رئيس است؟" مورولدو جواب داد: "هر دو. " من هم به‌شوخي جواب دادم: "به‌هيچ‌وجه. رئيس من هستم، هرچند كه او دراز است و من كوچولو." شايد به اين علت كه رئيس‌جمهوري كوچولوست، حتي كوچولوتر از من، از اين جواب خوشش آمد. به‌عنوان تصديق به قهقهه خنديد و گفت: "بله، بله، كاملاً موافق هستم. قدرت را نمي‌شود تقسيم كرد. فقط يك نفر بايد قدرت داشته باشد و بس." همين مفهوم را در آخر مصاحبه هم گفته بود و درحالي‌كه سخت برآشفته بود پرسيده بود: "از من بپرسيد در اينجا رئيس كيست؟" و من پرسيدم: " در اينجا رئيس كيست؟" و او جواب داد: "من! اين منم! اين منم كه رئيسم!"»38فالاچي وقت سفر دور دنيايش، همان سفري كه دست‌ماية نوشتن جنس ضعيف شد، باز هم از دوئيلو (عكاس روزنامه) به‌عنوان سوژه استفاده كرد و با اين شروع كارساز، واكنش يك مرد را در جوامع و جغرافياهاي مختلف زير ذره‌بين برد و به‌عنوان داستاني كه مي‌توانست به موازات گزارشش حضور داشته باشد سود جست.«همراه ]من در اين سفر[ دوئيليو پالوتلي عكاس روزنامه بود كه بنا بر تساوي حقوق زن و مرد موردي نداشت كه هيچ كجا چمدانهاي مرا حمل كند... حتي دوئيليو كه به‌عنوان يك رمي خالص، حتي اگر يك مريخي را ببيند، دهن‌دره‌اي مي‌كند و به روي مبارك خود نمي‌آورد، به‌خاطر اين سفر هيجان‌زده بود.» فالاچي تعريف مي‌كند كه اين همراه عكاس مرتب مي‌پرسيد: راست است كه در ژاپن، زن‌ها مردها را مي‌شويند؟ راست است كه در هنگ‌كنگ زن‌ها مثل آب خوردن با مردها مي‌روند؟ درست است كه زنان هندي با صد و چهل‌وشش طريق رابطه آشنايي دارند؟ به نظر فالاچي، «علائقش به‌هيچ‌وجه جنبة خبرنگاري نداشت و از آن لحظه‌اي كه از فرودگاه رم پرواز كرده بود، لذت لحظاتي را مزه‌مزه مي‌كرد كه به رم برمي‌گردد و براي دوستانش ماجراي دخترك ژاپني، ‌چيني يا هنگ‌كنگي را تعريف مي‌كند. صورتش در انتظار چنين لحظاتي خندان مي‌نمود.»39 اما مهم‌تر از همة اينها زاوية ديد او بود كه به همه‌چيز معني مي‌داد. انديشة فالاچي هرگز در سطح امر سياسي باقي نمي‌ماند و هميشه مرگ، احترام، خدا، خنده و گريه، جنسيت و موقعيت‌هاي انساني، در قالب كنجكاوي‌هاي كودكي كاشف، او را به خود مشغول مي‌كرد. به تعدادي از پرسش‌هاي او در اين زمينه دقت كنيم:  «خانم گاندي، به انسان احساس عجيبي دست مي‌دهد كه شما كه در كيش عدم خشونت بزرگ شده‌ايد از جنگ صحبت مي‌كنيد. از خودم مي‌پرسم كه در آن روزهاي جنگ چه احساسي داشتيد؟»40 «ابوعمار ]ياسر عرفات[، فكر مي‌كنم در جايي خوانده باشم كه اسرائيليها بيشتر از آنچه شما به آنها احترام مي‌گذاريد به شما احترام مي‌گذارند، حالا بگوييد قادر هستيد به دشمنان خودتان احترام بگذاريد؟»41 «خانم ]گلدا[ ماير، شما كسي را كشته‌ايد؟»42فالاچي در مصاحبه با آريل شارو(

No comments: