Saturday, December 16, 2006

فروغ فرخ زاد

معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنه ی بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاد
خط های بی قرار مورب
اندام های عاصی او را
در طرح استوارش دنبال می کنند
معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری در انتهای چشمان اش
پیوسته در کمین سواری ست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندان های اش
مجذوب خون گرم شکاری ست
معشوق من
هم چون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه ی قدرت را تایید می کند
او وحشیانه آزاد ست
مانند یک غریزه سالم در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را
معشوق من
هم چون خداوندی در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش بیگانه بوده است
او مردی ست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبایی
او در فضای خود چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی
او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غم های آدمی را
غم های پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ ده کده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را
معشوق من انسان ساده ای ست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت
در لابه لای بوته ی پستان های ام
.پنهان نموده ام

No comments: