Sunday, December 10, 2006

نامه عاشقانه احمد شاملو به همسرش آيدا

نامه عاشقانه احمد شاملو به همسرش آيدا ا

نازنين خوب خودم. ساعت چهار يا چهار و نيم است. هوا دارد شيري رنگ مي شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاري هاي فوق العاده اي كه دارم نمي توانم بخوابم. بايد كار كنم، كاري كه متاسفانه براي خوشبختي من و تو نيست، براي رسالت خودم هم نيست، براي انجام وظيفه هم نيست، براي تمام كردن احمد توست. براي آن است كه ديگر به قول خودت چيزي از احمد براي تو باقي نگذارند.اما…بگذار باشد. اين ها هم تمام مي شود. بالاخره "فردا" هم مال ماست. مال من و تو باهم. مال آيدا و احمد باهم…بالاخره خواهد آمد آن شبهايي كه تا صبح در كنار تو بيدار بمانم، سرت را روي سينه ام بگذارم و به تو بگويم كه در كنارت چقدر خوشبخت هستم.چقدر تو را دوست دارم! چقدر به نفس تو در كنار خودم احتياج دارم! چقدر حرف دارم كه با تو بگويم! اما افسوس! همه حرفهاي ما اين شده است كه تو به من بگويي "امروز خسته هستي" يا "چه عجب كه امروز شادي!" و من به تو بگويم كه (( ديگر كي مي توانم ببينمت؟)) و يا تو بگويي((مي خواهم بروم. من كه هستم به كارت نمي رسي.))من بگويم((ديوانه زنجيري حالا چند دقيقه ي ديگر هم بنشين!))و همين_ همين و همين!تمام آن حرفها، شعرها و سروده هايي كه در روح من زبانه مي كشد تبديل به همين حرفها و ديدارهاي مضحكي شده كه مرا به وحشت مي اندازد. وحشت از اينكه، رفته رفته، تو از اين ديدارها و حرفها و سر انجام از عشقي كه محيط خودش را پيدا نمي كند تا پر و بالي بزند، گرفتار نفرت و كسالت و اندوه شوي.اين موقع شب –يا بهتر بگويم سحر- از تصور اين چنين فاجعه اي به خود لرزيدم. كارم را گذاشتم كه اين چند سطر را برايت بنويسم.آيداي من، اين پرنده در اين قفس تنگ نمي خوابد. اگر مي بيني خفه و لال و خاموش است به اين جهت است… بگذار فضا و محيط خودش را پيدا كند تا ببيني كه چگونه در تاريكترين شبها آفتابي ترين روزها را خواهد سرود.به من بنويس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم.به من بنويس تا يقين داشته باشم كه تو هم مثل من در انتظار آن شبهاي سفيدي.به من بنويس كه مي داني اين سكوت و ابتذال زاييده ي زندگي در اين زنداني است كه مال ما نيست، كه خانه ي ما نيست، كه شايسته ي ما نيست.به من بنويس كه تو هم در انتظار سحري هستي كه پرنده ي عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
احمد تو29 شهريور 1342

No comments: